«تهران، کنارت»؛ پرسش یک نسل، رفتن یا ماندن؟

«تهران، کنارت»(با نام بینالمللی «تهران، نمایی دیگر»)، دومین فیلم علی بهراد در پنجاه و نهمین دوره جشنواره کارلوویواری- مهمترین و بزرگترین جشنواره اروپای شرقی و مرکزی- به نمایش درآمد.
نویسنده و منتقد فیلم

«تهران، کنارت»(با نام بینالمللی «تهران، نمایی دیگر»)، دومین فیلم علی بهراد در پنجاه و نهمین دوره جشنواره کارلوویواری- مهمترین و بزرگترین جشنواره اروپای شرقی و مرکزی- به نمایش درآمد.
فیلمی که تصویری عریان از نسل جوان در تهران امروز ارائه میدهد و به همین دلیل در ایران اجازه نمایش ندارد.
بهراد پس از فیلم «تصور» با بازی لیلا حاتمی که در جشنواره کن نمایش داده شد، در دومین فیلمش هم سبک و سیاق متفاوتی را برمیگزیند که شباهت چندانی به آثار دیگر سینماگران ایرانی ندارد. در واقع بهراد نوعی از فیلمسازی را انتخاب میکند که به عبارتی «جواب پس نداده» و مشخص نیست که برخورد مخاطب عام با آن چگونه خواهد بود، اما به طرز عجیبی هر بار فرصت اکران این فیلمها و رویارویی با عکسالعمل تماشاگر از این فیلمساز گرفته شده است. حالا اما تنها فرصت، روبرو شدن با عکسالعمل تماشاگران غیرایرانی در جشنوارههاست که حالا در کارلوویواری، مخاطبان چک در تالاری پر از تماشاگر، با فیلم همراه شدند و در صحنههای کمدی فیلم- که بسیار نامتعارف است و عجیب- میخندیدند.

همین وجه متفاوت بودن، امتیاز اصلی فیلم را رقم میزند؛ قرار نیست با داستانی متعارف و شیوه روایتی معمول روبرو باشیم. فیلمساز در گسترش عرضی، برشهایی از یک آشنایی و عشق را روایت میکند، رابطهای که به نظر میرسد محتوم است به شکست.
فیلم از یک مراسم عروسی آغاز میشود، جایی که دو شخصیت اصلی پس از سالها در مراسم ازدواج دوستانشان با هم برخورد میکنند. دختری که این رابطه- و ایران- را رها کرده و به خارج از کشور رفته، حالا بازگشته است و این سرآغاز باز شدن زخمهایی است که ظاهراً مرهمی ندارند. با فلشبکهایی که توالی آنها بر حسب زمان نیست، شاهد برشهای مهمی از این رابطه هستیم، نوعی نمایش خاطره. انگار هر یک از این دو در حال مرور خاطراتی هستند از این رابطه و به همین دلیل نوع روایت خاطرهگونه فیلم ترتیب و توالی ندارد. تنها پس از دنبال کردن یک سکانس تا انتها میفهمیم چیزی که دیدهایم چه دورهای از رابطه آنها را تعریف میکند و در انتها درمییابیم که همه این سکانسها چه ترتیب زمانیای داشتهاند.
بازی با زمان مهمترین ویژگی روایت فیلم است؛ فیلمی که میتوانست در صورت رعایت ترتیب زمانی معمول، به بنبست برسد، با یک ترفند جذاب، مفهوم زمان را میشکند و آن را با نوع زمان غیر خطی- که با خاطره و پیچیدگیهایش پیوند دارد- مرتبط میکند.
فیلمساز اما گویی در حال ساخت یک فیلم شخصی است. دنیاها و روابطی را روایت میکند که به نظر میرسد کاملاً برگرفته از تجربه زیسته خودش است: جوانهای نسبتاً مرفه تهران که برخلاف فیلمهای معمول از دغدغههای سیاسی- اجتماعی و فقر به دور هستند و بیشتر دنیای درونی خودشان را شکل میدهند که ربطی به جهان بیرون از آنها ندارد؛ از شرکت در بازیهای غریب تا پارتیهای دیوانهوار، از روابط آزاد تا تماشای فیلم روی پرده بزرگ بر پشتبام خانه. فیلمساز این نسل و این دغدغهها را میشناسد و میخواهد راوی آنها باشد؛ شخصیتهایی که از سینمای امروز ایران تا حد زیادی حذف شدهاند. او با دوربیناش به نظاره مینشیند تا در صحنههای طولانی- که بدون عجله پیش میروند و از تماشاگر حوصله میطلبند- به تصویر کردن نگاهها، حرفها و ارتباطاتی بپردازد که یک عشق شکستخورده را روایت میکند.

دوربین معمولاً مداخله نمیکند، جدا و با فاصله میایستد و در عین فضایی که چندان ربطی به رئالیسم ندارد، میخواهد واقعیت جاری در صحنه را ضبط کند، بیآن که فیلمساز موضع بگیرد یا داوری کند. فیلم هیچکدام از دو شخصیت را محکوم نمیکند؛ چه دختری که آیندهای برای خودش در ایران امروز نمیبیند و آنجا را ترک میکند، و چه پسری که نمیتواند او را همراهی کند. از این حیث فیلم به یکی از مضمونهای مهم این سالهای جامعه ایران چنگ میزند: رفتن یا ماندن. روایت این مضمون در سینمای رسمی ایران، معمولاً با شعار همراه است و فیلمها به طرف شخصیتی متمایل میشوند که میماند و مهاجرت نمیکند تا راوی تبلیغ حکومت در ماندن باشند. اینجا اما شخصیتی که مهاجرت را انتخاب میکند محکوم نمیشود حتی اگر این کارش به قیمت از دست رفتن عشق زندگیاش تمام شود.
فیلم اما تلخی محسوسی دارد که شاید ناشی از زمان و مکانش است؛ جایی که شیرینیهای زندگی دوام نمیآورند و محکوم به شکستاند. فیلم داعیه اجتماعی- سیاسی بودن ندارد، اما خودبخود به تصویری از نسلی بدل میشود که قربانی زمانهاش است، نسلی که هر چه میخواهد به دور از تنشهای سیاسی- اجتماعی، زندگی ساده و عاشقانهای را تجربه کند(که در هر جای دیگر جهان امکانپذیر و ساده به نظر میرسد) با محدودیتها، مشکلات و درهای بستهای روبرو میشود که تلخی پایان فیلم را رقم میزند، بیآن که فیلمساز به طور مستقیم درباره آنها حرف زده باشد.

با تشدید تنش و درگیری نظامی میان جمهوری اسلامی و اسرائیل در جنگ ۱۲ روزه، حکومت ایران این شرایط را «نقطه عطف» خواند و نهادهای امنیتی اعلام کردند به سرعت مقابله با «نفوذ اطلاعاتی دشمن» را آغاز کردهاند. با این اقدامات، فضای امنیتی کشور وارد وضعیت تازهای شده است.
در این فضا، مجلس شورای اسلامی طرحی را با عنوان «تشدید مجازات جاسوسی و همکاری با کشورهای متخاصم» تهیه و تصویب کرد.
هدف این طرح بنا بر اظهارات طراحانش، «صیانت از امنیت ملی» و «پاسخ حقوقی قاطع به تهدیدات نوین» اعلام شده اما به باور بسیاری از ناظران، در عمل زمینهساز تشدید سرکوب سیاسی، محدودتر شدن فضای رسانهای و تعقیب قانونی منتقدان خواهد شد.
از جنگ موشکی تا جنگ قانونی
پیشزمینه این طرح، تحولات پرتنش چندماهه اخیر میان ایران و اسرائیل است اما مقامات جمهوری اسلامی در جریان جنگ ۱۲ روزه و پس از آن، بر گسترش جنگ اطلاعاتی و سایبری تاکید کردند.
علی خامنهای، رهبر جمهوری اسلامی، بارها به صراحت از «جنگ نرم دشمن» و لزوم برخورد قاطع با عوامل نفوذ سخن گفته است.
او در سخنرانی ۱۴ خرداد ۱۴۰۴ خود، با تاکید بر «جنگ ترکیبی دشمن»، از «جنگ رسانهای، جنگ روانی و تلاش برای سلب باور مردم» بهعنوان «ابزار نفوذ» یاد کرد و خواستار مقابله با این تهدیدها شد.
به دنبال آغاز جنگ ۱۲ روزه، وزارت اطلاعات دولت مسعود پزشکیان و سازمان اطلاعات سپاه پاسداران، خبر از بازداشت «دهها نفر از عوامل وابسته به رژیم صهیونیستی» دادند. در همین فضا، کمیسیون امنیت ملی مجلس به سرعت لایحهای برای افزایش مجازات جرائم مرتبط با جاسوسی تدوین کرد.
این لایحه با قید دو فوریت در صحن علنی مطرح شد و در تیر ۱۴۰۴، با رای اکثریت نمایندگان، به تصویب رسید.
مفاد این طرح، برخلاف بسیاری از قوانین امنیتی موجود، تنها به تعریف کلاسیک جاسوسی محدود نمیشود، بلکه طیفی وسیع از اقدامات رسانهای، علمی، اقتصادی و حتی فناوری را در بر میگیرد.
محتوای طرح: وقتی ابهام به مجازات ختم میشود
بر اساس این طرح، نه تنها اسرائیل، بلکه «هر کشور یا گروهی که شورای عالی امنیت ملی تشخیص دهد»، میتواند بهعنوان کشور یا نهاد متخاصم تلقی شود.
بهعبارت دیگر، فهرست این دشمنان رسمی میتواند متغیر و مبتنی بر اراده سیاسی دولت یا نهادهای امنیتی باشد.
مهمترین بخش طرح در ماده یک آن آمده است: «هرگونه همکاری اطلاعاتی، عملیاتی یا تحلیلی به نفع رژیم صهیونیستی یا کشورهای متخاصم، اگر موجب اخلال در امنیت ملی شود، افساد فیالارض محسوب شده و مجازات آن اعدام و مصادره تمام اموال است.»
افساد فیالارض یکی از سنگینترین عناوین کیفری در قانون مجازات اسلامی در ایران است که مجازات آن معمولا اعدام است و در صورت نبود مصادیق افساد، متهم همچنان با مجازاتهایی مانند حبس درجه یک (۲۵ تا ۳۰ سال زندان)، انفصال دائم از خدمات دولتی و ممنوعیت خروج از کشور روبهرو خواهد بود.
مادههای دو و سه این طرح «همکاریهای اقتصادی، رسانهای یا علمی با نهادهای وابسته به دشمنان جمهوری اسلامی» را نیز جرمانگاری میکند.
هرگونه همکاری اطلاعاتی، تحلیلی، عملیاتی یا حتی رسانهای با اسرائیل، آمریکا یا هر کشوری که شورای عالی امنیت ملی آن را «متخاصم» تشخیص دهد، میتواند مصداق «افساد فیالارض» تلقی شود.
ارسال خبر، تحلیل یا تصویر به رسانههایی که «وابسته یا همسو با دشمن» خوانده میشوند، تا ۱۰ سال زندان دارد و استفاده از تجهیزات «ارتباطی ماهوارهای» نظیر استارلینک نیز ممنوع شده و مجازات آن شامل شش ماه تا دو سال حبس است.
افشا یا انتقال اطلاعات فنآورانه یا پژوهشی به «مراکز علمی بیگانه»، در صورت «تقویت دشمن»، بهعنوان افساد فیالارض قابل پیگرد است.
افزون بر این موارد، ارائه هرگونه کمک مالی، فنی، فنآورانه، علمی یا رسانهای به نهادها یا رسانههای «وابسته به دشمن» نیز جرمانگاری شده و بسته به شدت و «آثار همکاری»، مجازات آن از حبسهای سنگین تا اعدام تعیین شده است.
نکته قابل تامل آن است که تعریف نهادهای «وابسته» نیز بر عهده شورای عالی امنیت ملی گذاشته شده و این شورا میتواند هر رسانه، دانشگاه یا نهاد مدنی خارجی را در این فهرست قرار دهد؛ بیآنکه سازوکار شفاف یا قابل اعتراضی برای این تصمیمگیریها تعریف شده باشد.

واکنش شورای نگهبان و روند تصویب نهایی
طرح اولیه مجلس با مخالفتهایی از سوی شورای نگهبان روبهرو شد.
این شورا در نامهای به هیاترییسه مجلس، اعلام کرد برخی عبارات در متن طرح دارای ابهاماند و میتوانند منجر به «سوءاستفاده و تفسیرهای ناصحیح» شوند.
از جمله این ایرادات، تعریف مبهم افساد فیالارض، تعیین دامنه «کشورهای متخاصم» بدون سازوکار قانونی مشخص و تفکیک نکردن بین جاسوسی نظامی با فعالیتهای مدنی یا رسانهای است.
با وجود این، مجلس در ۲۲ تیر ۱۴۰۴ با ایجاد تغییراتی جزیی، ایرادات را رفعشده تلقی کرد و متن اصلاحشده را دوباره به شورای نگهبان فرستاد.
بهنظر میرسد در صورت تداوم اختلاف، طرح به مجمع تشخیص مصلحت نظام ارجاع داده شود؛ نهادی که همواره در موارد حساس امنیتی، با نگاهی مبتنی بر «مصالح نظام»، از تصویب طرحهایی با ماهیت سرکوبگرانه دفاع کرده است.
از قانون تا ابزار سرکوب
نقدهای حقوقی و سیاسی فراوانی به این طرح مطرح شده است.
کارشناسان حقوق بشر معتقدند تصویب اینگونه قوانین، در بستر نبود دادگاههای مستقل و امکان اعمال فشار نهادهای امنیتی بر دستگاه قضایی، عملا به معنای افزایش دامنه سرکوب، حذف روزنامهنگاران، محدودسازی فضای علمی و رسانهای و تشدید برخورد با دگراندیشان خواهد بود.
همچنین این طرح میتواند فعالیتهای صلحآمیز را بهعنوان «همکاری با دشمن» تعبیر کند و انتشار مطالب در رسانههای خارجی، بهویژه رسانههای فارسیزبان خارج کشور مانند ایراناینترنشنال، بیبیسی فارسی، صدای آمریکا و دیگر رسانهها را بهانهای برای برخورد قضایی کند.
یکی از موضوعات مورد بحث در این طرح، استفاده گسترده جمهوری اسلامی از برچسب «جاسوس» برای حذف مخالفان است و در فضای تازه امنیتی پس از جنگ با اسرائیل، انتظار میرود دامنه چنین برخوردهایی گستردهتر شود.
همچنین نهادهایی چون سازمان حقوق بشر ایران، مجموعه فعالان حقوق بشر در ایران (هرانا)، مرکز عبدالرحمن برومند، کارزار سهشنبههای نه به اعدام و نهادها و افراد حقوقی دیگر همچون کارشناسان سازمان ملل متحد از جمله مای ساتو، گزارشگر ویژه حقوق بشر سازمان ملل در امور ایران، اعلام کردهاند که این طرح در امتداد افزایش اعدامها در ایران است.
این در حالی است که از آغاز سال ۲۰۲۵، چندین نفر به اتهاماتی نظیر «جاسوسی»، «افساد فیالارض» یا «همکاری با اسرائیل» اعدام شدهاند.
این سازمانها هشدار دادهاند مجازاتهایی چنین سنگین، در نبود فرآیند دادرسی عادلانه، نقض آشکار حقوق بشر محسوب میشود.
قانون برای تثبیت اقتدار امنیتی
طرح تشدید مجازات جاسوسی، بیش از آنکه پاسخی حقوقی به تهدیدهای واقعی اطلاعاتی باشد، ابزاری برای تثبیت کنترل اطلاعات، اعمال نظم امنیتی بر حوزههای عمومی و نهادینه کردن برخورد سخت با هرگونه ارتباط خارجی است.
در غیاب دادرسی عادلانه و رسانههای مستقل داخلی، چنین قوانینی نه تنها از امنیت ملی صیانت نمیکنند، بلکه اعتماد عمومی را کاهش داده و کشور را در مسیر انزوای بیشتر قرار میدهند.
به نظر میرسد در جمهوری اسلامی، آنچه بیش از هر چیز «متخاصم» تلقی میشود، آزادی گردش اطلاعات، ارتباط آزاد با جهان و نقد قدرت حاکم است.

در روزهایی که تصاویر تکاندهنده اخراج مهاجران افغانستانی از ایران فضای رسانهای را پر کرده است، کودکانی را میبینیم که گرسنه و تشنه در گرمای تابستان از مرز عبور داده میشوند، زنانی که بیسرپناه رها شدهاند و خانوادههایی که حتی فرصت بازپسگیری پول پیش خانههایشان را نداشتهاند.
این پرسش مطرح میشود که چه بر سر ما آمده است و چگونه جامعهای که روزگاری مأمن مهاجران و پناهجویان بود، امروز با چنین خشونت و بیرحمی آنان را از خود میراند.
پاسخ را باید در تلاقی سه عامل جست: بحران ساختاری دولت، استیصال اجتماعی، و نهادینه شدن پروژهای آگاهانه برای «دیگریسازی» که با پشتوانه قدرت سیاسی و رسانهای بهپیش میرود.
فرار از پاسخگویی، پناه بردن به ناسیونالیسم افراطی
جمهوری اسلامی سالهاست که در تامین نیازهای ابتدایی شهروندان خود ناتوان است. از تامین نان و اشتغال گرفته تا مسکن و آب سالم، کارنامه دولت نه تنها خالی، بلکه بهشدت منفی است. اضافه کنید به این بحرانها، شکستهای منطقهای از جمله ناکامی در «نبرد با اسرائیل» و بینتیجهماندن سیاستهای توسعهطلبانه منطقهای.
در این شرایط، بهترین راه برای مهار خشم عمومی، انحراف ذهن جامعه به سوی یک «دشمن در دسترس» است. مهاجران افغانستانی، بهعنوان گروهی بیصدا، بیحامی و فاقد تشکلهای رسمی، هدفی سادهاند. آنها نه قدرت رسانهای دارند و نه ابزار چانهزنی سیاسی. از همه مهمتر: آنان «غریبه» تلقی میشوند.
رسانهسازی نفرت: اغراق، دروغ و بیاخلاقی
پروژه نفرتپراکنی علیه مهاجران، کاملاً سازمانیافته و مبتنی بر دروغ و اغراق است. در حالی که آمار رسمی تعداد مهاجران افغانستانی را حدود ۲ تا ۳ میلیون نفر اعلام میکند، رسانههای نزدیک به نهادهای امنیتی و حتی برخی شخصیتهای سیاسی، بیهیچ سندی از «۵ تا ۱۰ میلیون مهاجر» سخن میگویند.
مهاجران متهم میشوند به اشغال مشاغل، فشار بر بازار مسکن، افزایش جرم، و حتی تهدید امنیت ملی. اما هیچ پژوهش مستقلی این ادعاها را تایید نمیکند. بالعکس، بسیاری از این مهاجران، در شرایط بیحقوقی کامل، سختترین و کمدستمزدترین مشاغل را انجام میدهند و بار سنگینی از اقتصاد غیررسمی ایران را به دوش میکشند.
جامعه خشمگین، قربانیجوی
اما چرا جامعه نیز با این پروژه همراه میشود؟ پاسخ، تلخ اما واقعی است: جامعه ایرانی خشمگین است؛ از فقر، از تبعیض، از سرکوب، از آیندهای مبهم. این خشم، اگر مسیر درست نیابد، به سادگی میتواند به «قربانیجویی» بینجامد. همانطور که در تاریخ دیگر کشورها نیز دیدهایم، تودههای مأیوس همواره آمادهاند تا خشم خود را بر «دیگری»ای که به آنان شبیه نیست، خالی کنند.
جاناتان ساکس، فیلسوف اخلاقگرای بریتانیایی، درباره ریشههای نفرتپراکنی مینویسد: ما جانورانی قبیلهای هستیم. با کسانی که «ما» هستند همدلی داریم، اما از غریبهها میترسیم. این ترس اگر مهار نشود، ما را به هیولا تبدیل میکند. از نظر ساکس، اخلاق تنها در صورتی نجاتبخش است که «من» را به «ما» تبدیل کند، بیآنکه «آنها» را از دایره انسانیت بیرون براند. اما همینکه «ما» ساخته میشود، همزمان «دیگری» نیز خلق میشود؛ و این آغاز دگرستیزی است.
از منظر روانشناسی اجتماعی، این نیاز به یافتن مقصر، نه تنها ابزاری برای کنترل خشم است، بلکه مکانیسمی دفاعی برای پرهیز از رویارویی با واقعیتهای تلخ است. پذیرش اینکه بحرانهای کشور حاصل دههها سوءمدیریت، فساد سیستماتیک و انزوای بینالمللی است، دشوارتر از آن است که بتوان در یک گفتوگوی روزمره یا یک تصمیم سیاسی ساده بیانش کرد. بنابراین، فرد مهاجر، که نه رسانه دارد و نه مدافع، به قربانی مطلوب تبدیل میشود.
این مکانیزم قربانیسازی، اگر بیپاسخ بماند، تنها به مهاجران ختم نمیشود. دیر یا زود، نوبت دیگر گروههای اجتماعی هم میرسد: زنان، اقلیتها، جوانان منتقد، و هر صدایی که «با ما نیست»، به تدریج در دایره «دیگری» قرار میگیرد. این فرآیند، پیشدرآمدیست بر فروپاشی همبستگی ملی و اخلاق جمعی.
اگر خشم مشروع مردم در مسیر درستی هدایت نشود، و اگر جامعه نتواند راهی برای نقد واقعی ساختار قدرت پیدا کند، قربانیجویی به یک عادت خطرناک تبدیل خواهد شد؛ عادتی که در آن «دشمن» همیشه در همسایگی ماست، و مسئولیت هیچگاه متوجه سرچشمههای واقعی بحران نمیشود.
دولت، مسئول مستقیم وضعیت است
در این میان، نقش دولت نه فقط در دامنزدن به نفرت، که در ترک وظایف اولیهاش برجسته است. چرا پس از چهل سال، هیچ ساختار سازمانیافتهای برای جذب، آموزش و هدایت مهاجران ایجاد نشده است؟ چرا هنوز هیچ کمپ رسمی و دائمی برای پناهندگان در شرق کشور وجود ندارد؟ چرا دسترسی مهاجران به حقوق اولیه انسانی، از جمله آموزش، بهداشت و دادخواهی، اینچنین محدود و سلیقهای است؟
پاسخ ساده است: نه فقط غفلت، بلکه یک اراده سیاسی برای بیثبات نگاه داشتن مهاجران و بهرهبرداری سیاسی از موقعیت آنان وجود دارد. وضعیت نیمهقانونی و فاقد حمایت حقوقی این مهاجران، آنان را به نیروی کاری ارزان، مطیع و بیصدا تبدیل کرده و همزمان به ابزاری برای فرافکنی مشکلات داخلی بدل نموده است.
دِگرستیزی آغاز فروپاشی اخلاقی است
آنچه امروز در قبال مهاجران افغانستانی رخ میدهد، تنها یک بحران انسانی نیست، بلکه نشانهای هشداردهنده از فروپاشی اخلاقی در جامعهای است که زمانی به همزیستی فرهنگی و دینیاش میبالید. دِگرستیزی، اگر بیپاسخ بماند، مرز نمیشناسد. نفرت، اگر نهادینه شود، فقط مهاجران را هدف نمیگیرد؛ دیر یا زود، سراغ اقلیتهای قومی، دینی و فکری جامعه نیز خواهد رفت — همانطور که پیش از این رفته است.
فراموش نکنیم که پیش از این، همین سازوکار حذف و طرد علیه کردها، بلوچها، بهاییها و دیگر اقلیتهای مذهبی و قومی بهکار رفته است؛ همانطور که علیه دگراندیشان سیاسی، نویسندگان مستقل، فعالان مدنی و روشنفکران منتقد هم اعمال شده است. دِگرستیزی، صرفاً یک ابزار برای سرکوب «دیگری» نیست، بلکه به تدریج، «ما» را هم دچار فروپاشی میکند. جامعهای که عادت کند گروهی از انسانها را غیرقابل تحمل، غیرقابلقبول یا فاقد شأن انسانی بداند، دیگر نمیتواند بر هیچ ارزش اخلاقی یا انسانی پایداری استوار بماند.
همبستگی اجتماعی، بر شالوده اخلاق بنا میشود؛ و اخلاق، یعنی بهرسمیت شناختن انسانیت حتی در آنکه با ما تفاوت دارد. هر گامی در مسیر بیانسانیت کردن دیگری، یک گام در مسیر نابودی وجدان جمعی ماست. اگر امروز مهاجران افغانستانی را قربانی کنیم، فردا نوبت خود ما خواهد بود. این یک پیشبینی نیست، بلکه درسی است که تاریخ بارها به ما داده است. آیا این بار، گوش شنوایی برای شنیدن آن هست؟

خبرگزاری دولتی ایرنا مصاحبهای یک ساعت و چهل دقیقهای با محمدجواد ظریف داشته است. در بخشی از مصاحبه، مدیر خبرگزاری دولت از او درباره عملکرد دولت پزشکیان پرسید. ظریف گفت: «بله، آقای پزشکیان وسط جنگ، با وجود اینکه اسمش در فهرست ترور بود، فرار نکرد و رفت بین مردم.»
اما بعد ناگهان متوجه شد حرفی زده که ممکن است برایش دردسرساز شود؛ چون این مقایسه ناخواسته، به نوعی عملکرد خامنهای در زمان جنگ را زیر سوال میبرد که پنهان شد و به مخفیگاه رفت.
او بلافاصله تلاش کرد موضوع را جمعوجور کند و گفت: «مقام معظم رهبری هم...» اما هرچه تلاش کرد، نتوانست جملهاش را درست ببندد. جملهای هم که سرانجام درباره خامنهای گفت، باز هم درباره پناه گرفتن او در مخفیگاه بود.
این جمله ظریف، یک واقعیت مهم درباره وضعیت این روزهای جمهوری اسلامی را نشان داد: تبدیل تدریجی این نظام به یک ساختار زیرزمینی.
جمهوری اسلامی حالا دارد کمکم به نظامی تبدیل میشود که مقاماتش از ترس، یکییکی از صحنه علنی زندگی سیاسی حذف میشوند. در هیچ دولتی در جهان معاصر، من چنین وضعیتی ندیدهام. حتی در اوج جنگ اوکراین، زمانی که کییف در خطر سقوط بود، رییسجمهوری و فرماندهان ارتش همچنان در انظار عمومی حضور داشتند. اما در ایران، با وجود گذشت بیش از یک ماه از پایان جنگ اخیر با اسرائیل، خامنهای هنوز در مخفیگاه است.
آن چند دقیقهای هم که در مراسم عزاداری بیت رهبری ظاهر شد، بیشتر به «هواخوری» شبیه بود. دوباره به مخفیگاه برگشت. فرماندهان ارشد سپاه هم حالا اغلب بهصورت مخفیانه در جلسات شرکت میکنند و در انظار عمومی دیده نمیشوند؛ بر خلاف گذشته که مدام در شهرهای مختلف سخنرانی داشتند و رجز میخواندند. بسیاری از این جلسات عمومی حالا لغو شدهاند.
به همین دلیل است که میتوان گفت نظام جمهوری اسلامی بهتدریج دارد زیرزمینی میشود؛ مشابه آنچه در سالهای پایانی زندگی حسن نصرالله، دبیرکل حزبالله لبنان، دیدیم. اما تفاوت اساسی اینجاست که حزبالله نهایتاً یک گروه بود، نه یک دولت؛ اما جمهوری اسلامی یک حاکمیت است. حالا رهبر جمهوری اسلامی، پسرانش و فرماندهان ارشد سپاه در پایتخت کشور، در دل تهران، احساس امنیت نمیکنند.
این یعنی خودِ حاکمان پذیرفتهاند که فضای ایران، بهویژه تهران، همچنان تحت سیطره امنیتی و اطلاعاتی اسرائیل است. حتی در زمین، نه فقط در هوا، نمیتوانند احساس امنیت داشته باشند. بنابراین، چارهای جز پناه گرفتن در زیرزمینها ندارند.
نکته مهمتر این است که این وضعیت، مربوط به دوره ۱۲ روزه جنگ نیست که بشود آن را با شرایط خاص جنگی توجیه کرد. در طرف مقابل، اسرائیل چنین تجربهای نداشت. رهبران نظامی و سیاسیاش در تمام طول جنگ در انظار عمومی حاضر بودند.
الان که سه هفته از پایان جنگ گذشته، دیگر هیچ بهانهای برای ادامهی اختفا باقی نمانده. پس اگر خامنهای هنوز در مخفیگاه است، معنایش روشن است: ترس از ناامنی حتی در مرکز قدرتش.
تا پیش از این، خامنهای بهطور متوسط سالی ۵۴ سخنرانی میکرد؛ یعنی تقریباً هفتهای یک سخنرانی اما حالا پنج هفته گذشته و حتی یک سخنرانی هم نکرده. این در حالی است که بارها در گذشته گفته بود اگر جنگی رخ دهد، خودش لباس رزم میپوشد و در میان مردم حاضر میشود. اما روز واقعه، برخلاف ادعا، در مخفیگاه پنهان شد و هنوز هم از آن خارج نشده است.
این وضعیت فقط چهره رهبر را زیر سوال نبرده، بلکه آن هیمنه ساختگی جمهوری اسلامی را هم شکسته است.
در ذهن مردم ثبت شده که خامنهای وسط جنگ قایم شد و هنوز هم بیرون نیامده. هیچکدام از ادعاهای مقامات حکومتی درباره شجاعت یا درایت او دیگر باورپذیر نیست. مردم تجربه زیسته خود را باور میکنند، نه روایتهایی را که بارها دروغ از آب درآمده است.
از آن طرف، تبلیغات حکومتی بهطرز عجیبی با واقعیت در تناقضاند. مثلاً در اوج همین وضعیت، تصویر شاپور ساسانی را در بیلبوردهای شهرها نصب کردهاند و ادعا میکنند که «ما پیروز شدیم».
شاپور ساسانی، امپراتور روم را به اسارت گرفت و این پیروزی را در پایتخت خود به نمایش گذاشت اما مقامات جمهوری اسلامی، در همین تهران، مخفی شدهاند و بهجای نمایش پیروزی، عملاً شکست را پنهان میکنند.
حتی در زمینه اقتصادی هم وضعیت بهتر نیست. با ادامه اختفای رهبر و مخفیکاری در سطوح بالای نظام، عملکرد اجرایی دولت هم مختل شده است.
حالا برخی مقامات خودشان اعتراف میکنند که در توزیع کالاهای اساسی مثل نان، برنج، روغن و گندم مشکل جدی وجود دارد. در واقع، نظم نیمبند مدیریت کشور هم تحت تاثیر پنهانشدن رهبران در حال فروپاشی است.
در این میان، نفوذ امنیتی و اطلاعاتی اسرائیل به درون نظام هم مسئلهای جدی است. نه فقط محل جلسات فوقسری، بلکه مقامات ارشد اطلاعاتی جمهوری اسلامی هم هدف قرار گرفتهاند.
از بمباران جلسه شورای عالی امنیت ملی گرفته تا کشته شدن روسای اطلاعات سپاه. حالا دیگر نمیشود این سطح از ضربه را به گردن یک یا دو «جاسوس» انداخت.
این سطح از نفوذ، ساختاری و عمیق است. با این حال، مقامات همچنان واقعیت را نمیپذیرند و دست به توجیهاتی عجیب و غیرمنطقی میزنند.
همه اینها در کنار هم، یک تصویر روشن میسازد:جمهوری اسلامی بهسمت زیرزمینیشدن در حرکت است. نهفقط رهبری و فرماندهان نظامی، بلکه کل سیستم حکومتی دارد از عرصه عمومی عقبنشینی میکند. اعتماد عمومی آسیب دیده، انسجام درون نظام فروپاشیده، و اداره کشور دچار اختلال جدی شده است؛ درست مثل اتحاد جماهیر شوروی بعد از شکست در افغانستان.
جمهوری اسلامی هم حالا با فروپاشی شبکه نیابتیاش در منطقه و ضربههای اطلاعاتی سنگین و بیاعتمادی عمومی در داخل، دارد به همان سمت پیش میرود. اگر این روند ادامه پیدا کند، زیرزمینیشدن نظام، می تواند مقدمهای برای پایان آن باشد.

حمله اخیر اسرائیل به مراکز نظامی جمهوری اسلامی، بار دیگر شکاف عمیق میان وطندوستی واقعی و دفاع از رژیم به نام وطن را آشکار کرد.
در شرایطی که مردم ایران با فقر، سرکوب، نابودی محیط زیست و تباهی گسترده دستوپنجه نرم میکنند، برخی با توجیه «دفاع از خاک»، به صف مدافعان حکومتی پیوستهاند که خود ویرانگر همان خاک است.
اما دفاع از «حکومت مستقر» الزاما به معنای دفاع از وطن نیست. اگر چنین بود، باید کسانی را که از طالبان در افغانستان، خلیفه داعش در سوریه و عراق، هیتلر در آلمان یا رژیم ویشی در فرانسه حمایت کردند، نیز وطنپرست بدانیم.
وطندوستی اصیل در بزنگاههای تاریخی، نه در پشتیبانی از حکومتهای فاسد و سرکوبگر، بلکه در ایستادن کنار مردم، آزادی و شأن انسانی معنا پیدا میکند.
رژیمی که میلیونها ایرانی را به مهاجرت اجباری واداشته، طبیعت ایران را نابود کرده، منابع آبی کشور را به پایان رسانده، سرمایههای ملی را در ماجراجوییهای ایدئولوژیک سوزانده و صدای هر معترضی را با گلوله و زندان پاسخ داده، شایسته هیچگونه حمایتی نیست؛ حتی در برابر حمله یک قدرت خارجی.
برخی تلاش میکنند این وضعیت را با حمله صدام حسین به ایران در سال ۱۳۵۹ مقایسه کنند و نتیجه بگیرند که دفاع از جمهوری اسلامی، دفاع از وطن است، اما این قیاس از اساس نادرست است.
صدام با هدف تصرف خوزستان و انکار هویت ایرانی، تمامیت ارضی کشور را هدف گرفته بود. او آمده بود تا خاک بگیرد. اما در ماجرای اخیر، اسرائیل نه برای اشغال سرزمین آمده و نه مردم ایران را هدف قرار داده، بلکه به تهدیدات مستقیم جمهوری اسلامی پاسخ میدهد؛ تهدیداتی که سالهاست از زبان مقامات رسمی نظام علیه موجودیت اسرائیل بیان میشود.
جمهوری اسلامی با حمایت از گروههای نیابتی در سراسر منطقه، توسعه برنامههای موشکی و هستهای، و ماجراجوییهای امنیتی، نه تنها ایران را منزوی و تحریمزده کرده، بلکه آن را تا مرز فروپاشی اقتصادی و سیاسی کشانده است.
هدف این حملات، نه ایران و نه مردم آن، بلکه ماشینی است که ایران را به گروگان گرفته و از نام «مقاومت» برای بقای خود سوءاستفاده میکند. در برابر این واقعیتها، برخی همچنان ادعا میکنند که چون جمهوری اسلامی با قدرتی خارجی درگیر است، پس باید از آن دفاع کرد و مخالفت با آن، خیانت به وطن است.
اما تاریخ نشان داده که این نگاه، نه تنها سادهانگارانه بلکه خطرناک است. در فرانسه اشغالشده از سوی آلمان نازی، کسانی که با رژیم دستنشانده ویشی همکاری کردند، بعدها نه بهعنوان میهندوست، بلکه خائن به ملت و شرافت ملی شناخته شدند.
در مقابل، ژنرال دوگل که از خاک فرانسه خارج شد و از تبعید علیه اشغال مبارزه کرد، قهرمان ملی شد؛ نه خائن.
تاریخ بهروشنی قضاوت کرده است: وطندوستی واقعی، به معنای حمایت کور از «دولت مستقر» نیست. بلکه به معنای دفاع از آزادی و کرامت ملت است، حتی اگر این مسیر مستلزم همکاری با قدرت خارجی برای رهایی از یک اشغالگر داخلی باشد.
اشغال همیشه با تانک و چکمه و مرزکشی اتفاق نمیافتد. گاهی یک ایدئولوژی ضدملی، با چهرهای مذهبی یا انقلابی، میتواند ساختارهای دولت، منابع ملی و اراده ملت را چنان در خود ببلعد که تفاوتی با اشغال نظامی نداشته باشد.
آنچه جمهوری اسلامی در این چهار دهه با ایران کرده، در ذات خود چیزی کمتر از اشغال خارجی نیست؛ سرکوب، غارت منابع، سرسپردگی منطقهای و در نهایت، قطع پیوند ملت با دولت.
در کشورهای دیگر نیز نمونههای مشابهی وجود داشتهاند. در ایتالیا، کسانی که در دوران موسولینی همراه فاشیسم ماندند، پس از جنگ جهانی دوم از حافظه ملی حذف شدند. در آلمان، هرچند نه همه، اما بسیاری از کسانی که با حزب نازی همکاری کردند، با طرد اجتماعی و سیاسی روبهرو شدند. هیچکدام از اینها را تاریخ به عنوان وطندوست یاد نکرد.
اگر رژیمی سرزمین را به بند کشیده، استقلال را به شعار فروکاسته، و مردم را از ابتداییترین حقوق انسانی محروم کرده، ایستادن در کنار آن، دفاع از وطن نیست؛ بلکه دفاع از اشغالگر است؛ چه این اشغالگر خارجی باشد، چه با زبان و پرچم خودی سخن بگوید.
وطندوستی واقعی یعنی حفظ تمامیت ارضی، حاکمیت ملی، عزت و غرور برای ملت ایران، و ساختن جامعهای سعادتمند که در آن، فرزندان این آب و خاک بتوانند استعدادها و پتانسیلهای خود را شکوفا کنند.
وطن نه در شعار، که در رفاه، کرامت و آزادی مردم معنا مییابد. وطن را نمیتوان از فرزندان دلیر آن جدا کرد؛ از صدای رسای پویا بختیاری که لحظاتی پیش از جان سپردن قهرمانانهاش فریاد زد: «من هم پسر کسی هستم». از جوانانی که در خیابانهای تاریک، اجازه ورود به بیمارستانها را نیافتند و برای آزادی وطن مظلومانه پر پر شدند.
چگونه میتوان دم از وطنپرستی زد و همزمان کنار رژیمی ایستاد که گلوله بر قلب همین فرزندان شلیک کرد؟ چطور میتوان خود را وطندوست خواند و در برابر اشک مادران آبان سکوت کرد؟ آنها که فرزندانشان در نیزارهای ماهشهر به خاک افتادند، یا همچون مادر محسن شکاری در اوج بیپناهی صدایشان را به آسمان رساندند، اما کسی پاسخشان را نداد.
وطندوستی، همانگونه که در سوگند رسمی بسیاری از ملتهای آزاد آمده، یعنی وفاداری به میهن در برابر دشمنان داخلی و خارجی. کسی که در برابر جنایت و تحقیر داخلی سکوت میکند، و کنار رژیمی میایستد که با فساد و خشونت، ملت را به قهقرا کشانده، دیگر نمیتواند دم از وفاداری بزند. او سوگند اخلاقی و ملی خود را نقض کرده است.
رژیمی که با روابط ارباب-رعیتی با چین و روسیه عزت ملی را لگدمال کرده، با کم ارزشترین پول منطقه بیسابقهترین بیآبرویی اقتصادی را به بار آورده، و با کشاندن اکثریت مردم به زیر خط فقر، حیثیت ملت ایران را پایمال کرده، نه نماینده وطن است، نه شایسته هیچ دفاعی.
آنکه امروز کنار جمهوری اسلامی ایستاده، نه مدافع وطن، بلکه شریک در استمرار جنایت، ذلت و ویرانی است. حتی اگر این همراهی را در لفافه «مخالفت با دشمن خارجی» توجیه کند.
این شکل از ناسیونالیسم، همانگونه که دوستی گفته بود، ناسیونالیسم بردگان است، و با وطندوستی ایرانی، که ریشه در آزادگی، کرامت و سربلندی دارد، فرسنگها فاصله دارد.

پژوهشگران با بررسی آثار کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان دریافتند کتابهای کودک در دهه ۶۰ نقش مهمی در انتقال کلیشههای جنسیتی ایفا میکردند.
ادبیات کودک نقش مهمی در شکلگیری هویت جنسیتی نسلهای آینده دارد.
در دهه ۶۰ شمسی، دوران حساس پس از انقلاب، کودکان ایرانی با کتابهای کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان بزرگ شدند، داستانهایی خواندند که ناخودآگاه، مفاهیم جنسیتی خاصی را در ذهنشان شکل داد.
حالا پس از گذشت چهار دهه، مطالعه نجمه حسینی سروری، محمدصادق بصیری و مهلاسادات حسینی صابر، پژوهشگران دانشگاه باهنر کرمان، نشان میدهد این آثار چگونه نقشهای سنتی مردان و زنان را برای نسلهای آینده تعریف کردند.
این پژوهش که در آخرین شماره مجله «مطالعات ادبیات کودک» دانشگاه شیراز منتشر شد، ۱۸ کتاب داستان مخصوص گروههای سنی «الف» و «ب» را که بین سالهای ۱۳۶۰ تا ۱۳۶۶ از سوی کانون به چاپ رسید، مورد بررسی قرار داده است.
بر اساس نتایج این مطالعه، در اکثر این آثار کلیشههای جنسیتی به شکل آشکار یا پنهان حضور دارند.
پسران جستجوگر، دختران منفعل
طبق یافتههای این پژوهش، در تمامی داستانهای مورد بررسی که شخصیتهای انسانی در آنها حضور دارند، نقش اصلی به پسربچهای خردسال اختصاص یافته است.
این پسران با صفاتی چون کنجکاوی، جستجوگری، تحرک و خلاقیت توصیف میشوند و در پایان به شناخت و آگاهی میرسند.
در مقابل، از زنان و دختران تصویری کاملا متفاوت ارائه شده است. آنها یا از متن داستان حذف شدهاند یا نقشهایی حاشیهای بازی میکنند.
مادران عمدتا در نقش مراقبان فرزندان، مادربزرگان بهعنوان افرادی بیمار و ناتوان، و دختران خردسال در قالب شخصیتهایی آرام، منفعل و وابسته به برادران خود بازنمایی شدهاند.
داستانهایی که ذهن کودکان را شکل میدهند
از میان آثار بررسیشده، داستان «سفر مرغ باهوش» تصویری قابل تامل ارائه میدهد. در این داستان، مرغ برای غلبه بر زورگویی خروس، راهی سفر میشود و با حیلهگری او را رسوا میکند.
در این مقاله آمده است: «رفتار و چارهجویی مرغ داستان کاملا منطبق با کلیشههای جنسیتی سنتی است که زنان را محتاط، محافظهکار و حیلهگر ارزیابی میکند. الگویی شبیه به آنچه در داستانهای مکر زنان، در متنهایی مثل هزار و یک شب، بارها و بارها تکرار میشود.»
در داستان «فیل کوچولو، دماغت کو؟» نیز تضاد آشکاری بین شخصیتهای مذکر و مونث وجود دارد.
«خانم خرسه» و «بیبی لاکپشت» در مکالمه با فیل از بیماریهای خود میگویند، در حالی که «آقا سگه» در حال حرکت و فعالیت است و بیپروا نظرش را اعلام میکند.
پژوهشگران نوشتند: «مثلا خانم خرسه از سرماخوردگیاش میگوید و بیبی لاکپشت هم که روی تخته سنگی نشسته و دارد بافتنی میبافد، از اینکه ضعف بینایی دارد و اگر دماغش را بدهد، دیگر جایی برای گذاشتن عینکش ندارد، صحبت میکند؛ اما آقا سگه که عجله دارد و دارد زمین را بو میکشد و راه میرود، اول به قیافه مسخره فیل میخندد و بعد میگوید که اگر دماغم را به تو بدهم، نمیتوانم بو بکشم و در جنگل گم میشوم.»
ماجراهای احمد؛ الگوی خانواده سنتی
مجموعه داستانهای احمد که شامل «احمد باید بپرسد»، «احمد و سارا» و «احمد و ساعت» میشود، تصویری آشنا از خانواده سنتی ارائه میدهد.
در این الگو، پدر منشا آگاهی و قدرت است، بیرون از خانه کار میکند و قانونگذار و راهنمای خانواده محسوب میشود.
مادر در این داستانها حضوری بسیار محدود دارد. در داستان «احمد و ساعت» مادر حتی شخصیت فرعی هم محسوب نمیشود و هیچ نقشی در پیشرفت طرح داستان ندارد.
حرف زدن او منحصر به اعلام ساعت حضور پدر در خانه یا اعلام بیداری سارا است و در تنها جمله امری که به زبان میآورد، احمد را ترغیب به عوض کردن لباس و خوابیدن دوباره میکند.
او فقط در دو تصویر پایانی، بچه در بغل و سر سفره صبحانه، کنار سماور دیده میشود؛ نقشی که با لبخند روی چهره مادر به تصویر کشیده شده است.

راوی مردانه، دنیای یکطرفه
یکی از مهمترین یافتههای این تحقیق نقش راوی است. در این داستانها، راوی دانای کل دنیا را از منظر مردان یا پسران روایت میکند؛ این یعنی کودکان دنیایی را میبینند که محدود به ذهنیت، کنش و خواست مردان است.
حتی در کتابهای تصویری بدون متن مانند «دالی» و «نقلی»، شخصیتها تنها پسربچه و پدربزرگ هستند.
پدربزرگ منشا آگاهی کودک و آشنایی او با طبیعت و زندگی است، در حالی که زنان کاملا از فضای کار و زندگی حذف شدهاند.
تاثیر بر نسلهای آینده
محققان معتقدند این شیوه بازنمایی، کودکان را برای پذیرش نقشهای جنسیتی سنتی آماده میکند.
در سنین پایین که کودکان هویت جنسی خود را شکل میدهند، چنین تصاویری عمیقا در ذهن آنها نقش میبندد.
نتیجه این فرآیند، نسلهایی است که با تقسیمبندی سنتی کار و مسئولیتها بزرگ شدهاند؛ جایی که مردان فعال، قدرتمند و تصمیمگیرنده و زنان منفعل، وابسته و محدود به فضای خانه تعریف میشوند.
تداوم الگوهای سنتی
نتایج بررسی این آثار حاکی از آن است که داستانهای دهه ۶۰ از طریق باز تولید کلیشههای جنسیتی و تعیین مرزهای دقیق بین نقشهای زنانه و مردانه، تبعیض جنسیتی را طبیعی جلوه میدهند.
این آثار کودکان گروه سنی «الف» و «ب» را که در روند تکامل هویت جنسی قرار دارند، برای پذیرش و درونی کردن ساختار سنتی روابط بین زن و مرد آماده میکنند و به بازتولید و تداوم اشکال تبعیض جنسیتی کمک میکنند.





