پرویز دوایی شناخته شدهترین منتقد سینمای ایران در دهه سی و چهل، چهار سال پیش از انقلاب به جایی دوردست و نه چندان معمول - پراگ زیر سلطه کمونیسم- مهاجرت کرد، جایی که حالا از پس پنج دهه، بخشی از جان و هویت او را شکل میدهد.
دوایی پس از سالها دوری از نقدنویسی، با کتابهایی چون «بازگشت یکه سوار» و «ایستگاه آبشار»، قلم زیبایش را در وصف خاطرات کودکی و نوستالژی دوران از دسترفته به کار گرفت و بعدتر با مجموعه کتابی چون «نامههایی از پراگ»، به قطعات ادبی کمتر مرتبطی با سینما رسید که نویسنده را در جستوجوی لحظات ناب از دسترفته به سبک و سیاقی شخصی هدایت میکند که در ادبیات فارسی چندان نمونه و مشابهی ندارد.
تازهترین کتاب از مجموعه نامههایی از پراگ، دستهایش نام دارد؛ کتابی که به شدت با حال و هوا و معماری و جهان مردم پراگ آمیخته است، در عین حال اما نوستالژی و خاطره و کودکی نویسنده در آن نقش بسیار مهمی دارد، تا آنجا که عنوان کتاب اشارهای است به دستهای مادر او که به قول نویسنده بسیار زیبا بودهاند و جوانی با دیدن آن دستها در اتوبوس، عاشق مادرش شده و برای خواستگاریاش آمده است.
یک بار دیگر- در قطعهای دیگر- نویسنده باز به دستها باز میگردد، دستهای خواهرش که دست در دست هم از سینما بیرون میآمدند و حالا آن خواهر برای همیشه- در سن چهل و دو سالگی- از دنیا رفته و یاد و حسرت آن دستها بخشهایی از داستان را شکل میدهد.
اما نویسنده که دوست داشت روی جلد کتابش با عکس دستهای زیبای یک زن آراسته شود، به دلیل سانسور روبرو شده است با نقاشی روی جلد زشتی از دست. یک بار دیگر هم سانسور به کتاب لطمه میزند، جایی که نویسنده پس از وصف طولانی درباره یک حسرت عاشقانه دامنهدار، بالاخره به معشوق میرسد، اما وصف این وصال و احتمالاً معاشقه، به سانسور برمی خورد و با چند خط نقطهگذاری شده روبرو هستیم که این نقطهها به خوانندهاش میگوید این سطور سانسور شده (یا نویسنده که میدانسته این بخش در ایران قابل چاپ نیست، ترجیح داده با یک رشته نقطه از آن عبور کند).
اما دستهایش در ادامه جهان خاص پرویز دوایی، در جستوجوی زمان از دست رفتهای است که از جهاتی شبیه به رمان سترگ مارسل پروست هم میشود؛ از این حیث که نویسنده ابایی ندارد یک موقعیت ساده و معمول را به شکل بسیار مفصل وصف کند. به همین دلیل دوایی از ابتدا تکلیفاش را با خواننده روشن میکند: یا خواننده عاشقپیشه با این دنیا ارتباط برقرار میکند و غرق در رؤیایی میشود که نویسنده با قلم زیبایش وصف میکند، یا با فاصله میایستد و در این صورت این نوشتهها برایش بیدلیل به نظر میرسند و کاملاً بیهدف و مغشوش.
برای خردهگیران، کتاب دستمایه مناسبی فراهم میکند، اما نویسنده طبق معمول در فاصلهگذاریهایی که حالا دیگر به سبک نوشتن او بدل شدهاند (مثل اشاره به این نکته که جمله قبلی خیلی «ادبی» شد، یا از «اصل مطلب» دور افتاد یا سوالی که چند بار در طول کتاب تکرار میشود که آیا «این حرفها به درد کسی میخورد؟») در جایی مستقیم تکلیفاش را با این «یقهگیران» روشن میکند: «شاید در ناخودآگاه در رعایت حال بزرگسالان بزرگوار جدی منطقی فلسفی اخلاقی غیرتی که یخه، ببخشید یقه نگیرند، که ای بدبخت عقبمانده هنوز به پای این آثارهای! جلف لوس پوک عاری از آموزش و اخلاق و هنر ماندهای بدبخت؟- بدبخت تکرار شد، ببخشید. یخه که سهل است، بالاترش- یا پایینترش- را هم بگیرند کی تره خرد میکند برای جمع کلّشان.»(ص ۳۳)
از آرایههای ادبی، الفاظ و کلمات روشنفکرانه و پیامهای نجاتبخش در این نوشتهها خبری نیست، هر چه هست دل نوشتههای یک عاشق «دلشکسته از مهر خوبان» است که به قول خودش در این «سیاره بیهدف» پی معنای زندگی میگردد و حالا در حوالی نود سالگی، بیش از گذشته معنای زندگی را در زیبایی میجوید . برای همین تعجبی ندارد که نویسنده با یک نگاه عاشق میشود و جان و جهانش با چشمهای آبی رهگذری میآمیزد که در واقعیت فقط و فقط در همان لحظه در جهان نویسنده حضور دارد، اما تأثیرش تا ابد باقی میماند.
در داستان «ایشان» با وصف عشقی دوردست روبرو هستیم؛ چند سالی پس از رسیدن نویسنده به پراگ، زمانی که او چهل و اندی سال دارد و در کافه معروف اسلاویا هر بار به تماشای زیبایی یک دختر مینشیند که چه دوردست به نظر میرسد و دستنیافتنی. همین قصه با پایانی تکاندهنده چکیده دنیای نویسنده است با انبوهی زیباییهای از دست رفته که به دست نمیآیند و حسرتشان میماند برای همیشه. اما نویسنده در فصول بعدی باز به این داستان مینیمال- که در خودش کامل است- باز میگردد و همان دختر که در کتاب «ایشان» نامیده شده، در اتفاقات مختلفی به دنیای نویسنده باز میگردد و رؤیای او بدل میشود به واقعیت.
اما نویسنده به عنوان یک ستایشگر ناب و دست اول زیبایی میداند که زیبایی هم همیشگی نیست و از دست میرود. تلخی جهان نویسنده- که حالا اینجا عجین شده با محدودیتهای کرونا و واقعه سقوطش از پلههای کافه کتابخانه که به چندین عمل جراحی و محدودیتهای حرکتی برای او انجامید- بیش از پیش مشهود است، اما نویسنده در پایان این کتابی که خودش «ظاهراً و شاید باطناً آخرین کتابش» میخواند (که امیدوارم این طور نباشد) به آنتوان چخوف روی میآورد و بخشی از نوشته او در برابر زیبایی وصفناپذیر یک زن و «اندوه» حاصل از یک لحظه دیدار را ذکر میکند و درباره لحظه دیدنی که به قول خودش در کتابی دیگر«دردم این است که نمیتوانم آن لحظه را بگیرم و ثابتش کنم و تا ابد به آن خیره شوم»، در انتها به خودش یادآوری میکند که: «دوا، تو (از جمله) برای دیدن و دریافتن تأثیر جادویی این لحظه به وجود آمدهای، حواست باشد...»
اجرای نمایش «شام آخر» در مراسم افتتاحیه المپیک پاریس که بار دیگر موضوع هجو مذهب را وارد رسانهها کرد برای فرانسویان پیشینهای آشنا دارد. واکنش رهبران مسیحی و شورای اسقفهای فرانسه به توهینآمیز بودن این نمایش درست مانند برخورد کلیسا با فرانسوا رابله در پنج قرن پیش است.
رابله٬ نویسنده٬ راهب و پزشک فرانسوی در سال ۱۵۳۲ میلادی خالق اولین هجونامه برابر کلیسا بود.
در سالی که کتاب «شهریار» ماکیاولی راه و رسم حکومتداری را به ایتالیاییها نشان داد٬ رابله با خلق غولهایی به نام گارگانتوآ و پانتاگروئل مشغول انکار قدرت بود. سوربن و دستگاه کلیسا او را تکفیر کردند و به ارتداد محکومش کردند. شاه فرانسوای اول و مقاماتی در کلیسا هر بار او را از کیفر آتش بیرون کشیدند تا تبدیل به اولین نویسندهای شود که پس از قرون وسطا از دین انتقاد میکند و از سوختن جان سالم به در میبرد. حماسه بزرگ او که برخی آن را اولین رمان تاریخ بشر یاد میکنند پس از ۴۹۲ سال، خردادماه امسال توسط محمود مسعودی در پاریس ترجمه و توسط انتشارات وی٬ سی و دو حرف به شکل رایگان منتشر شد.
کتابی که هر چه راهبان آن را وقیح و زشت دانستند و روحانیون با آن به مخالفت برخاستند و مردم بیشتری به خواندنش راغب شدند٬ رازی آشکارا ساده در خود دارد: حرف دل مردم را میزند. او با تازیانه قلمش به سراغ عالمان و روحانیون خشکه مقدس بازمانده از عصر تاریکی رفت و دورویی و ریاکاری و دستگاه تفتیش عقاید کلیسا و فرمانهای پاپ و جنگطلبی حاکمان را به سخره گرفت و کاردینالها را به پرخوری متهم کرد.
کتاب غولهای او طی دو ماه٬ از فروش انجیل مقدس بیشتر شد و رابله تصمیم گرفت تا جلدهای بعدی را نیز بنویسد. او با خلق خانواده غولها به براندازی صورتهای پوسیده و قدیمی موروثی دست زد. رابله براندازی بود که تنها با سخنوری توانست پایههای پوسیده میراثهای ذهنی قدیمی را خرد کند و تغییر و حرکت در جامعهاش بهوجود بیاورد. او متوجه شده بود که روزگار روحانیون متحجر به سر آمده و تنها به یک تلنگر نیاز دارند تا از هم فرو بپاشند.
گارگانتوآ چگونه فرانسه را تسخیر کرد
در عصری که قزلباشان صفوی در ایران٬ شاه طهماسب را به عنوان مهدی موعود بر تخت سلطنت زیارت میکردند٬ در فرانسه رابله غولهایی اختراع کرد تا میراث دینی گذشته را از تخت قدرت به پایین بکشد. گارگانتوآ یک رمان نبود. فراخوانی بود علیه تحجری که دامنگیر فرانسویان شده بود.
از دید او چنین میراثی دیگر شایسته حیات نبود و باید طرحی نو درمیانداخت. از این رو به دنبال فرمی مناسب برای روایت از این دوره تاریک بود تا به داستان عامیانه گارگانتوآ رسید. او که در مردمدوستی شبیه سقراط بود٬ هنگام گشت و گذار میان مردمان عامی در مزارع یا خیابانها به سرگذشت غولی به این نام برخورد. غولی مهربان که بومیان معتقد بودند سنگهای خرد و کلان اطرافشان هنگام گذر او از زنبیلش بیرون ریخته است.
رابله به این داستان آنقدر شاخ و برگ داد تا عاقبت در اکتبر سال ۱۵۳۲ در شهر لیون به شکل رمانی درباره خانواده غولها چاپ رساند. کتاب پنج جلد دارد که محمود مسعودی جلد دوم آن را ترجمه کرده و درباره زندگی گارگانتوآی تهمتن٬ پدر پانتاگروئل است. مسعودی این دومین جلد کتاب غولها را از فرانسه میانه ترجمه کرده و در تمامی ۵۶ فصلی که پیش روی ما میگذارد به دقت تمام سعی کرده تا پانوشتهایی پر و پیمان و دقیق از کنایه و منظور مؤلف شوریدهحال را به مخاطب ایرانی عرضه کند.
در ابتدای کتاب رابله به خوانندگان میگوید:«یاران خواننده که این کتاب را میخوانید٬ خود را ز هر گونه تعصبی رها گردانید٬ لغزش نخورید با خواندن...راستی را که از کمال درین نامه ٬چیزی نیاموزید مگر در باب خنده٬ از خنده نبشتن نیکتر تا ز گریه٬ چون که ویژه انسان است خنده.» رابله در همان ابتدا از مخاطب میخواهد تعصب را کنار بگذارد و در کمال فروتنی اظهار میدارد که چیزی از کمال در این کتاب نیست جز خنده و شوخی. او با گفتن «لغزش نخورید با خواندن» به عبارت انجیلی «خوشا به حال کسی که در من نلغزد» یا در من شک نکند٬ ناخنکی میزند و استفادههای کنایی و دو گانه از متون کتاب مقدس را آغاز میکند.
ترس رابله از سوزانده شدن و تکفیر٬ در برخی موارد او را به جبر نشان دادن از پشت شیشه کدر کشانده است. مانند فصل دوم که با عنوان «حبابهای پادزهری یافته در بنایی باستانی» که چیستانی است به سبک و سیاق سده شانزدهم و هنوز معمایی حل نشده میان رابلهشناسان باقی مانده و معنایش به درستی مشخص نیست.
در فصلهای بعد ما با گرانگوزیه پدر گارگانتوآ و گارگامل مادرش٬ دخت شاه پروانهها آشنا میشویم. گرانگوزیه به زنش میگوید:«سیرابی کمتر بخور٬ پابهماهی.» زنش ۴۲۸۸ لیتر و دو چلیک و شش خمره سیرابی خورده و در گرماگرم این خوردن و نوشیدن درد زایمان او را فرا میگیرد و گارگانتوآ از گوش چپ مادرش به دنیا میآید. این تصویری که از دید مترجم٬ برگرفته از افسانه عامیانه تولد مسیح است که براساس آن مریم به شنیدن سخنان جبرئیل فرزندش را از گوش باردار شد و از همان راه نیز او را زایید. گارگانتوآ تا به دنیا میآید میگوید شراب شراب شراب و به همین دلیل نام گارگانتوآ یعنی دهان بزرگ به او میدهند.
او نیز همانند پسرش که بعدها نام پانتاگروئل٬ شاه تشنگان٬ لقب خواهد گرفت عطش فراوانی به نوشیدن دارد. گارگانتوآ هوش بالایی دارد و از این رو پدرش آموزشهایی والا برای او در نظر میگیرد تا روز به روز به کمال غولی خود نزدیکتر شود. در ادامه یک مادیان کوه پیکر او را به پاریس میرساند تا آموزشهای پاریسی او آغاز شود. براساس یک افسانه٬ علت اینکه نیمی از سرزمین فرانسه بیدرخت است به دلیل خرابکاری این مادیان است.
طبق کتاب٬ حشراتی که در جنگل هستند اسب را اذیت میکنند و مادیان دیو پیکر دم به آنها پرت میکند و تاختکنان جنگلها را نابود میکند. سپس در کلیسای نتردام فرود میآید و گارگانتوآ ناقوسهای کلیسا را مانند زنگوله به گردن اسب میآویزد.
فهرستی از بازیهای رایج در سده شانزدهم از مطالب خواندنی این رمان است. بازیهایی که شناسایی تمام آنها امروزه مقدور نیست و ناشناختهاند. قاضی زنده قاضی مرده٬ زشت بدنهاد٬ قوزی درباری٬ قدیس پیدا شد٬ کرک مادام٬ رفیق کیسه تو به من قرض بده٬ هالویی که برد بازد٬ بچه جن از این جملهاند. گارگانتوآ در ادامه با جنگهایی مواجه میشود و روشی خردمندانه و انسانی از خود به یادگار میگذارد تا رابله اثبات کند که همیشه مخالف جنگ بوده است. یکی از مهمترین فصلهای کتاب که خشم علمای کلیسا را در پی داشت فصل ۳۸ کتاب است. آنجا که از گارگانتوآ میپرسند:«چرا راهبان اینقدر مورد نفرتند؟» جواب شامل حمله تند و تیز رابله علیه دستگاه کلیساست. او از تنپروری و کار نکردن راهبان اظهار تنفر و بیزاری میکند و سخنان تندی بیان میکند.
در فصلهای انتهایی گارگانتوآ برای مقابله با فساد و ریاکاری و تزویر و جهالتی که با آن مواجه شده آکادمی بنا میکند تا خود نیروهایی کمالگرا را پرورش دهد، آکادمیای به نام «دیر تِلِم» که مکانی آرمانی برای تحقق ایدههای نیکخواهی و اومانیستی اوست. آکادمی ناقوس ندارد و زنان و مردان در کنار هم با البسهای شیک- که خود رابله با زیبایی شگرف آنها را طراحی میکند- به فراگیری زندگی آرمانی مشغولند. بر دیوار این آموزشگاه یوتوپیایی تابلویی است که بر آن نوشته شده: کُن٬ آنچه خواهی. گویای جهانبینی شفاف رابله که خواستش رهایی و آزادی انسان و حرکتش به سمت خوبیهاست.
با این شعار است که او به سراغ مهمترین فصل کتاب یعنی فصل ۵۳ میرود که در آن با لحنی خشمگین خطابیهاش را از زبان مؤسس آکادمی تلم آغاز میکند؛ نهی کسانی که نباید وارد این آکادمی شوند و دعوت از کسانی که شایسته ورود به آن هستند. دو رویان و زهدفروشان و ریاکاران و دینفروشان و بیمایگان و روحانیون و مردمخواران و سالوسان و خرافاتیان و نعلینپوشان نباید وارد شوند:«گم روید فروشید سنتهای ناراستتان به دیگر جایان.»
هرکس از آن ازگیلها بخورد غول میشود
رابله که پس از خواندن دریایی از کتابهای معاصر و گذشتگانش به نوشتن این حکایت دست زده بود تولد غولهای مصلح را محصول خون هابیل میداند. در نخستین فصل کتاب اول یعنی پانتاگروئل٬ خون هابیل باعث باروری خاک میشود و در نتیجه درختان بیاندازه بزرگ میشوند و ازگیل میدهند و مردم با خوردن آن ازگیلها اندامشان ترقی میکند و اجداد گارگانتوآ بهوجود میآیند.
داستان آفرینشی که رابله نوشته به قول شارلین پولینر نویسنده کتاب «رابله» حکایت وارونه هبوط انسان در سفر پیدایش است: «اگر در داستان اولیه آفرینش آدم ابوالبشر سیب را میخورد و به گناه درمیافتد در این داستان این عموزادگان سیب صحرایی خون هابیل را جذب میکنند و خود همچون میوه تازهای عرضه میشوند تا در عالمی از خوشبینی و حسننیت به مصرف برسند. هرکس از آن ازگیلها بخورد غول میشود.»
رابله اینجا فهرستی طولانی از تبارنامه پانتاگروئل٬ شاه تشنگان را به تقلید از کتاب مقدس میآورد. او که خود را رویدادنویس میدانست همزمان سرشناسترین کالبدشکاف فرانسه بود و با انتشار سومین و چهارمین و شاید پنجمین کتاب غولان٬ کالبد فرانسه بیمار را شکافت تا نوزایی موعود را رقم بزند. اولین نویسنده ادبیات انتقادی عهد رنسانس پیوسته امیدوار بود که با تخیلش بتواند مقادیری از زشتیهای دنیا بکاهد. رابله در ادبیات ضدجنگ خود بسیار از ارسموس هلندی اومانست همعصر خود بهره برد. او در کتابش در ستایش دیوانگی مینویسد: «جنگ چنان نابکارانه است که تنها در خور ددان است نه آدمیان.» هر چند سه دهه پس از سخنوری گارگانتوآ درباره مضرات جنگ٬ یکی از خونینترین جنگهای اروپا میان کاتولیکها و پروتستانها درگرفت و کشته و خرابی بسیار به بار آورد اما فرانسه در سدههای بعد رابله را دریافت. رؤیای بزرگ رابله که هیچگونه تعصبی نداشت جز تعصب به بیتعصبی و در پنج جلد کتاب غولوارش آشکار است، سرانجام در سدههای بعد محقق شد.
با وجودیکه به سبب سختی زبان٬ خواندن غولنگاری او برای عموم مردم ناممکن شده بود اما تأثیر سخنانش بر جامعه فرانسوی به روشنی آشکار شد. انقلاب فرانسه را مدیون روشنگریهای پیشرو او میدانند. ولتر که در ابتدا قصههای او را یاوهسرایی میدانست او را شناخت و خود را رابله زمان نامید. فرانسویان او را در کنار بزرگانی چون مونتنی و مولیر نشاندند. رمان او تلنگری بود که توسط یک غول زده شد. غولهایی که جسورانه برابر امر مقدس و متحجرانش ایستادگی کردند تا ادبیات رسواگرانه و افشاگرانه در جامعهای عقب مانده ظهور کند و فرانسه را متحول کند.
شهید ساخته نرگس شهید کلهر که این روزها در آلمان اکران عمومی شده، درامی خود-زندگینامهای است که راه به تاریخ صدساله ایران میجوید؛ دختری ایرانی-آلمانیتبار قصد دارد واژه «شهید» را از نام خانوادگیاش پاک کند.
تاریخ معاصر ایران تاریخ متناقضی است. در ظاهر نشانههای مدرنیته را میتوان از همان ابتدا مشاهده کرد - البته تنها در کلانشهرها؛ اما در بطن این مدنیت، ارتجاع و بدویت است که دریافت میشود. انگار ایران معاصر مدنیت غرب را میپذیرد اما از درک آن عاجز است.
طبیعی است که این ارتجاع با روی کار آمدن حکومت دینی جمهوری اسلامی، تشدید میشود و تمدن ایرانی رنگ میبازد. و صورتبندیهای اجتماعی و هنجارهای سیاسی عمدتاً در پی نقض آزادی و مردمسالاری است.
در این میان جنس زن (اگرچه در تمام دنیا با محدودیتهایی مواجه است) بیش از مردان مورد سرکوب قرار میگیرد. بسیاری هنرمندان و نویسندگان زن در طول این سالها، فریاد «جنس دوم» شده و مشکلات زنان را بازگو کرده و جای خود را در تاریخ بهعنوان هنرمندان فمینیست ثبت کردهاند؛ افرادی نظیر فروغ فرخزاد، شیرین نشاط، ایران درودی و ... اما بهصراحت میتوان گفت با شکلگیری جنبش آزادیخواه زنانه «مهسا»، آثار هنری فمینیستی از شکل نخبهگرایانه بیرون آمد و در بطن جامعه خود را نمایان کرد.
در این میان، جشنوارههای فیلم نیز نقش تعیینکنندهای در جهت نمایش و عرضه این آثار داشته و شاید تمرکز مدیران جشنواره -بهدرستی- پس از این جنبش، بر آثار فمینیستی و آزادیخواه است. فیلم شهید ساخته نرگس کلهر یکی از این دست فیلمهاست که در عین بهرهگیری از هنر نخبه، به سادگی تاریخ مرد-محور کشورش را با زبانی صریح و شیرین بازگو میکند.
شاید مفهوم مرکزی شهید را بتوان در این جمله خلاصه کرد: پاک کردن تاریخ مردانه از خاطرات یک زن. اگر این جمله بهنظر ناممکن میرسد، پس فیلم نیز دست به دامان تخیل میبرد و با به هم ریختن قالبهای رایج سینما، انگار که تاریخ کشورش را درهم میکند و از طریق خیال، تاریخ را دوباره خواهد نوشت.
شهید درامی خود-زندگینامهای است که از زاویه دید یک دختر، مفهوم زن را میجوید؛ زنی که در طول این سالهای مدنیت، تنها ابزاری بیش برای مردان نبوده و مهمترین وظیفهاش، تولید مثل و بقای نسل همان مردانی است که خود آغازگر این تاریخ ضد زنانه بودهاند. داستان از این قرار است: دختری ایرانی-آلمانی (که نامش همنام با کارگردان است: نرگس شهید کلهر) قصد دارد واژه «شهید» را از نام خانوادگیاش پاک کند زیرا این واژه مردانه است و برای او یادآور تاریخ مردانه که در آن سایههای سرکوب، هویت زن را در هم میشکند. انگار زن دارد از هویت تاریخیاش میگریزد و با حذف این کلمه میتواند از سرنوشت ناکام خویش رهایی یابد.
زن در فیلم شهید در برابر یک نظام مردانه قرار میگیرد؛ نظامی که به هویت داشتن یک زن رضایت نخواهد داد. زن واژه «شهید» را دنباله یک تاریخ میداند؛ تاریخ مردانهای که نتیجهاش به انقلاب ضد زن پنجاهوهفت ختم شده و این کلمه -این هویت دروغین- روز و شب مثل سایه دنبالش است.
کارگردان (نرگس واقعی) قصد دارد از طریق یک بازیگر در نقش خودش هویت تازهای پیدا کند. از همان آغاز پیداست که واقعیت و خیال درهمآمیخته و دنیایی جنونزده، پیرامون نرگس را تشکیل میدهد؛ دنیایی که نرگس را از یک سوی وامیدارد به گریز از آن و از سوی دیگر ناگزیر باید در برابر این جهان مردانه ایستادگی کند. نرگس تحت هیچ شرایطی تاب و تحمل این ددمنشی مردانه را نداشته و در تلاش برای رهایی از آن -همراه با بازیگرش- میکوشد.
ساختار فیلم شهید در ظاهر درهمریخته است. چند صحنه توآم با موسیقی و آواز به فضای واقعیتزده پشت صحنه و تصاویر اسنادی علاوه شده و یک دنیای شلوغ را شکل داده که این البته راهبردی است آگاهانه و ریشه در رخدادهای تاریخی کشوری آشفته دارد که با هیچ منطقی قابل تحلیل نیست.
در واقع شلوغی ساختار فیلم -بهنسبت با یک روایتگری سرراست- یک تیر است و دو نشان: اول از طریق این فرم کلاژی قصد نزدیک شدن به وضعیت درهم ریخته ایران معاصر دارد ودوم فیلم از منظر یک زن روایت میشود؛ زنی که ساختارهای ذهنیاش به مراتب شلوغتر از جهان مردانه است.
فیلم درباره رهایی است و آزادی زن، درباره جدا شدن از هویتهای ویرانگر و در نهایت شناخت و بازیابی هویت زنانه - پس طبیعی است که این رهایی به واکنش سرودن و آواز سر دادن ختم شود و سازندهاش این ساختار فیلم را در شیوه روایتش برگزیند.
در پایان اما اتفاق مهمی میافتد! زن به شکل عینی با هویت تاریخی خود مواجه میشود و تپانچهای را در برابرش نشانه میرود اما نه قادر است او را از بین ببرد و نه اصلاً این کار شدنی است. اما دستاورد این تکاپوی زنانه «آگاهی» است. او به آگاهی رسیده است -چونان جنبش زنانه مهسا که زنان کشور را نسبت به سرکوب و استبداد، آگاه ساخت.
کلانشهر نیویورک که همیشه پر از سر و صداست در فیلم تازهایبه نام «یک مکان ساکت: روز اول» (در ادامه دو قسمت قبلی) به یک شهر ویران و کاملاً ساکت تبدیل میشود.
این چکیده داستانی است که نگاه فیلم «یک مکان ساکت: روز اول» ساخته مایکل سارنوسکی را از یک فیلم آخرالزمانی به یک فیلم استعاری تغییر میدهد. در فیلم بیش از داستان (که داستانی یک خطی است و میتوان در یکی دو جمله خلاصهاش کرد) این شهر عظیم نیویورک است که اهمیت دارد. فیلم با یک نوشته درباره سر و صدا در نیویورک آغاز میشود، این که این کلانشهر در هر لحظه حدود نود دسیبل سر و صدا دارد، یعنی به اندازه یک جیغ بلند! به این معنی که ساکنان این شهر به طور دائم در حال شنیدن یک جیغ بلند هستند. تمام فیلم انگار به همین نوشته بازمیگردد، هم از جهت پرداختن به سر و صدا و هم جیغ بلندی که در میانه فیلم شخصیتهای اصلی میکشند: در یک موقعیت تازه فراهم آمده، زمانی که غرش رعد و برق شنیده میشنود و حالا آنها میتوانند همزمان جیغ بکشند.
فیلم از الگوی قسمتهای قبلی استفاده میکند: موجوداتی از فضا به زمین حمله کردهاند و این موجودات فقط صدا را تشخیص میدهند. در نتیجه همه باید ساکت باشند تا این موجودات متوجه نشوند و آنها را مورد حمله قرار ندهند. این خود اساساً داستانی جذاب برای سینماست که یک چالش تصویری و صوتی را شکل میدهد، جایی که شخصیتپردازی از طریق دیالوگهای معمول غیرممکن میشود و فیلمساز میتواند تنها از طریق تصویر شخصیتهایش را معرفی کند و داستان را پیش ببرد.
پانزده دقیقه ابتدایی فیلم یک معرفی ساده است در جهت شناساندن یک زن بیمار که در آسایشگاهی دور از شهر زندگی میکند و مدتهاست از شهر نیویورک دور بوده. زمانی که او به همراه پرستار و سایر بیماران به نیویورک میرسند، حمله رخ میدهد و از اینجا تا انتها با بازی سکوت روبرو هستیم: شخصیتها غالباً امکان حرف زدن ندارند. البته سازندگان فیلم از این چالش سینمایی در بخشهایی میگریزند و شخصیتها گاه با استفاده از سر و صدای اطراف با هم حرف میزنند.
یکی از این صحنهها زمانی است که این زن با مردی که در خیابان با او برخورد کرده به داخل خانه میآید. آنها با استفاده از صدای باران و غرش رعد با هم حرف میزنند. حرفهای آنها کمک چندانی به شخصیتپردازی نمیکند و گاه حتی خسته کننده میشود، اما زمانی که آنها از صدای غرش آسمان استفاده میکنند تا با تمام وجود فریاد بزنند (چیزی که از آن منع شدهاند و شدیداً به آن نیاز دارند، چون حتی زمان از دست دادن یک دوست نمیتوانند گریه کنند)، یک صحنه جذاب در راستای دنیای فیلم اتفاق میافتد که هوشمندانه است.
اما تمام دیالوگهای مربوط به پیتزا و تلاش زن برای رسیدن به برشی از پیتزا در این وضعیت آخرالزمانی، ترفند ملودرام بیدلیلی است که نمیتواند در جهان فیلم معنا پیدا کند. توضیح دختر درباره خاطره خانوادگیاش درباره پیتزا هم نه تنها کمکی به ماجرا نمیکند، بلکه آن را بیش از پیش به سمت کلیشه شدن هدایت میکند.
حضور گربه در تمام طول داستان و نامه انتهایی زن درباره این گربه هم بیش از آن که در دل ماجرا جا بیفتد، به یک عنصر نوستالژیک و ملودرام تبدیل میشود که جدای از روند اصلی داستان قرار میگیرد.
اما زمانی که تماشاگر فکر میکند حالا با قضیه پیانو و موسیقی، شخصیتهای اصلی بر این موجودات فضایی غلبه خواهند کرد (آن طور که معمولاً در فیلمهای این ژانر اتفاق میافتد)، سازندگان از تن دادن به کلیشههای معمول پرهیز میکنند و پایانی متفاوت را شکل میدهند. پایان فعلی فیلم ادامهای بر نوشتههای ابتدایی فیلم درباره سر و صدا در نیویورک است. یعنی پیش از آن که پایان داستان به شیوه ژانر برای سازندگان اهمیت داشته باشد، آنها با موضوع واقعیتری سر و کار دارند: ویرانی طبیعت و سر و صدایی که یکی از بزرگترین معضلات شهر نیویورک را شکل میدهد. به همین دلیل فیلم با نوعی طنز به موضوع آخرالزمانیاش نگاه میکند. یعنی روایت زمانی است که یک شهر بسیار پر هیاهو به اجبار ساکت میشود و به رغم فاجعهای که رخ میدهد، به نظر میرسد این سکوت چیز بدی نیست. تصاویر هم به کمک صدا میآیند و شهر با جلوههای ویژه موفق، به تمامی ویران میشود و فیلمساز آنقدر بر این جلوههای ویژه متمرکز میشود که در طول فیلم تا پایان، بارها و بارها نیویورک ویران را در زاویهها و نماهای مختلف قابلباوری میبینیم که با نماهای ابتدایی فیلم از عظمت شهر تفاوت دارد.
نمای پایانی فیلم برای تماشاگر غافلگیر کننده است. فیلم خوشبختانه از هر نوع پایان کلیشهای پرهیز دارد. نه در پی از بین بردن مهاجمان است و نه ادامه قهرمانپروری. به موسیقی متوسل میشود اما این بار از زاویهای متفاوت که در آن تنها نوید یک روز تازه را میدهد و خودش میشود عامل ویرانی.
به نظر میرسد جهان فیلمهای استودیوی مارول با چند اثر ناموفق در گیشه رو به افول بود، اما فروش فوقالعاده آخرین فیلم این مجموعه با نام ددپول و ولورین در آخر هفته گذشته نشان میدهد که این کارخانه پولسازی کماکان ادامه خواهد داد.
این فیلم در آخر هفته افتتاحیهاش، ۲۰۵ میلیون دلار در آمریکا فروخت که برای یک فیلم درجهبندی شده در رده آر (به معنی حضور ضروری والدین برای افراد کمتر از هفده سال) یک رکورد محسوب میشود (رکورد قبلی از آن فیلم ددپول بود که در سال ۲۰۱۶ با ۱۳۵ میلیون دلار، عنوان پر فروشترین را در رده آر در اولین آخرین هفتهاش کسب کرد).
پیشبینی فروش برای این فیلم، ۱۶۰ تا ۱۷۵میلیون دلار بود، اما فیلم بیش از انتظار مورد استقبال قرار گرفت. فروش جهانی فیلم در این آخر هفته هم به ۲۳۳ میلیون و سیصد هزار دلار رسید که مجموعا رقم ۴۳۸ میلیون و سیصد هزار دلار را برای این فیلم به ثبت رساند. به این ترتیب بهترین رکورد اولین هفته در جهان را پس از آواتار به نام خود ثبت کرد و در آمریکا هم تا به امروز بهترین رکورد فروش در هفته اول در سال ۲۰۲۴ و پنجمین رکورد تاریخی یک فیلم ابرقهرمانی را ثبت کرد.
همه اینها به نظر میرسد خبرهای خوشی است برای صنعت سینما و به رونق تالارهای سینما خواهد افزود، تالارهایی که کم رونقتر از پیش شدهاند و احتمال تعطیلیشان جدی است.
اما خبر بد این که ددپول و ولورین یک فیلم ضعیف دیگر از کمپانی مارول است که به زحمت میتوان نکته مثبتی در آن یافت. البته کمپین عظیم تبلیغاتی فیلم که به عالم رسانهها هم سرایت کرده، فیلم را یک اثر موفق از دیدگاه منتقدان جلوه میدهد، اما حقیقت این است که ددپول و ولورین یک اثر تکراری خسته کننده است که مثل قسمتهای قبلی میخواهد ابرقهرمانهای نه چندان جذابش را به هجو بکشد.
از ابتدای فیلم با هجو قهرمانها روبهرو هستیم و با دو شخصیت اصلیای که یک استودیو میخواهد آنها را عامل موفقیت خود قرار دهد. این نوع فاصلهگذاری و اشاره به شخصیتها فارغ از دنیای واقعی و پرداختن به سینما و استودیوها و این که قهرمان فیلم خودش را «مسیح مارول»( نجات دهنده مارول) میخواند، در وهله اول بستر مناسبی است برای خلق شخصیتهایی متفاوت که میتوانند در دنیای واقعیت و سینما در رفت و آمد باشند، اما نوع پرداخت سادهانگارانه و عوامپسندانه فیلم تنها به دو قهرمان کلیشهای و مجموعهای از حوادث و اتفاقات بیربط دل خوش میکند که در آن باید شاهد درگیریهای بیجهت طولانی و خونین دو قهرمانی باشیم که هیچ نوع همذاتپنداریای با آنها نداریم.
فیلم در واقع ادامه جهان مردان ایکس است که با فروش کمپانی فوکس قرن بیستم، حق و حقوقش به کمپانی دیزنی (صاحب مارول) رسید و حالا داستانهای آنها در رشته فیلمهای مارول مورد استفاده قرار میگیرد. تماشاگر باید قسمتهای قبلی را دیده و به خاطر سپرده باشد که بتواند با دنیای این فیلم جدید ارتباط برقرار کند، اما در یک تناقض عجیب، مخاطب این فیلمی که تماشای آن برای افراد پائینتر از هفده سال (بدون حضور والدین) ممنوع است (رده آر) نوجوانان کم و سن و سالی هستند که با این نوع قهرمانها ارتباط برقرار میکنند. به یک معنی فیلم برای کودکان و نوجوانانی است که به دلیل خشونت زیاد صحنههای فیلم، از تماشای آن منع شدهاند!
فیلم پر از شوخیهایی است که تنها با شناخت این شخصیتها و به خاطر داشتن بخشهای قبلی معنا دارند و در غیر این صورت بسیار سرد و بیمزه به نظر میرسند. اما در نهایت هم فضایی که خلق میشود و از ما میخواهد با آن همراه شویم، اساسا با توجه به ذائقه عامیترین تماشاگران سینما ساخته شدهاند که نسبتی با فرهنگ و هنر ندارد.
ددپول و ولورین نمونه روشن و واضح یک فیلم مارولی با همان شخصیتهای کسالتبار است که قرار است به هر قیمتی تماشاگر عام را به سینما بکشاند.
از اینجاست که فیلمساز شاخص و عاشق سینمایی چون مارتین اسکورسیزی برای سینما نگران میشود و علیه این کمپانی و تولیداتش موضع سفت و سختی میگیرد:«فیلمهای مارول سینما نیست. سینما یک هنر است که برای شما ناشناختهها را به ارمغان میآورد. در فیلمهای سوپرقهرمانی، چیزی برای ریسک کردن وجود ندارد.»
او در مقالهای در نیویورک تایمز توضیح میدهد که نسل او برای هنر خوانده شدن سینما جنگیدهاند و با اشاره به فیلمهای مختلفی از آثارهیچکاک تا پرسونای برگمان توضیح میدهد که انتظار و سلیقهاش از سینما چیست و چرا فیلمهای مارول سینما نیست. البته اسکورسیزی توضیح میدهد اگر جوانتر بود شاید از تماشای این فیلمها لذت میبرد و شاید حتی خودش هم یکی میساخت، اما برای نسل او و یک نسل بعد (یعنی نسل ما) سینما چیز دیگری است و فیلمهای مارول نوعی هتک حرمت سینما.
صبح روز دوازده اوت ۲۰۲۲ در سالن آمفی تئاتر چاتاکوا نیویورک مرد سیاهپوشی به سمت سلمان رشدی دوید تا دستور مرگ را به اجرا دربیاورد. این هفتمین طرح ترور او پس از فتوای قاره پیمای روح الله خمینی است که نویسنده ۷۵ ساله عاقبت با آن روبرو شد.
طی ۲۷ ثانیه ضربات مرگباری به او وارد میشود که در نتیجه آن یک چشم خود را از دست میدهد و تا پای مرگ میرود. این میزبانی از مرگ دو سال بعد موضوع «چاقو»٬ بیست و دومین کتاب رشدی شد.
کتابی که آنطور که رشدی میگوید زبانی مانند چاقو دارد. چاقویی نه برای انتقام از جوان سیاهپوش افراطگرا٬ که برای نشان دادن آنچه که در این سی و سه سال پس از انتشار رمان آیات شیطانی بر او گذشته است.
رشدی که به قول خودش تقریبا کشته شده بود، زنده ماند تا از ریشههای این افراطگرایی بنویسد. افراطگراییهایی که پس از انتشار کتاب چهارم او «آیات شیطانی» در سال ۱۹۸۸ موجب ناآرامیهایی شد و واکنشهایی را در بر داشت. در شهر برادفورد انگلستان کتاب او را آتش زدند و در تهران و در روز ولنتاین سال ۱۹۸۸ فتوای قتل او اعلام شد. دولت راجیو گاندی کتاب را حملهای مستقیم به اسلام و خطری برای صلح مدنی نامید.
رمان ادبی سلمان رشدی در حالی از متن به رویداد تقلیل یافت که بنا به گفته دکتر صادق العظم استاد دانشگاه دمشق٬ «بسیاری کتاب را نخوانده بودند». رشدی که در طول دهه هشتاد پس از انتشار رمانهای «بچههای نیمه شب» و «شرم» مورد تحسین و توجه واقع شده بود و در ایران جایزه هم گرفته بود، ناگهان از مقام فرشته به شیطان تنزل مییابد و طرد میشود.کارزارهایی علیه او و رمانش آغاز میشود.
در دویستمین سالگرد آزادی زندان باستیل که در غرب نماد آزادی است او متهم به سوءاستفاده از آزادی میشود. واکنش کارتلهای انحصارطلب معنوی به انتشار آیات شیطانی٬ کلیسا را نیز وادار به محکومیت رمان میکند. کاردینال اوکونر اسقف نیویورک و برجستهترین شخصیت کاتولیک در سراسر ایالات متحده و اسقف کانتربری و روزنامه رسمی واتیکان ضمن محکومیت این رمان٬ اعلامیههایی در مورد اهمیت تساهل و مدارا و احترام به ادیان منتشر میکنند. عبارت کفرگویی یکبار دیگر سر از متون کهن قرون وسطی سر برمیآورد٬ بدون آنکه هیچ اشارهای به خطر مرگی که نویسنده را تهدید میکند بشود.
اتحاد ارتجاعی علیه رمان و نویسنده باعث شد تا مرور زمان نیز باعث کمرنگ شدن و از یاد بردن وقایع اواخر دهه هشتاد میلادی نشود و الف جوانی که سلمان رشدی او را در این رمان بدین نام نامیده است از دل چنین قضاوتی با چاقویش به سراغ نویسنده خاطی برود.
چاقو از چه میگوید؟
کتاب چاقو به دو بخش فرشته مرگ و فرشته زندگی تقسیم شده است. دو پارگی خیر و شری که ریشهاش را باید در وقایع سال ۱۹۸۹ جست. سالی که مردم دنیا در انتظار شکل تازهای از جهان بودند. روند سقوط اتحاد جماهیر شوروی شدت گرفته بود و عناوین «سال صفر» و «پایان تاریخ» زیاد به گوش میرسید. در سوی دیگر این انتظار دلهرهآور به راستی دنیای جدیدی آغاز شده بود. شورشهای متحجران علیه رمان آیات شیطانی همراه با مراسم کتاب سوزان و درخواست کشتن نویسنده خاطی دنیای جدید قرون وسطایی را متصور ساخت. رشدی در پیشانی کتابش با عبارتی از ساموئل بکت نویسنده ایرلندی بر این آغاز دنیای جدید تاکید دارد.«ما دیگر همانند قبل از فاجعه دیروز نیستیم.»
فاجعهای که بیش از سه دهه ادامه یافت و سرانجام دوازدهم اوت سال ۲۰۲۲ به وقوع پیوست. چاقونامه رشدی با شرحی از مقدمات سخنرانی وی در چاتاکوآ آغاز میشود. قرار است او درباره اهمیت حفظ امنیت نویسندگان خارجی در برابر آسیب و ایجاد فضایی امن برای آنها در آمریکا صحبت کند. موضوعی که خود او به زودی تبدیل به سوژه آن خواهد شد. رشدی در هفت فصل چاقونامه زبان اول شخص را برای آن برگزیده تا درد را به شکل بهتری منتقل کند:« وقتی کسی پانزده بار به شما زخم میزند قطعا مثل اول شخص احساس میشود. این داستان من است.»
او که نام ضارب را «الف» گذاشته میگوید که با دیدن این سیاهپوش بینام به یاد فتوا میافتد. سعی نمیکند فرار کند. میایستد «اولین فکری که وقتی قاتل را دیدم که به سمتم میدوید این بود: پس تویی. آمدی.» و بلافاصله با خود میگوید چرا حالا؟ رشدی شب گذشته و روزهای پیش از آن خطر را احساس کرده. خوابها و الهامهایی که در بیداری میبیند به او میگوید که به سخنرانی نرو. اما او مجبور به رفتن است. فرار نمیکند. حتی وقتی الف با چاقویش به او ضربه میزند باز هم میایستد. «چرا مبارزه نکردم؟ چرا فرار نکردم؟ فقط آنجا ایستاده بودم و گذاشتم مرا له کند. چرا عمل نکردم؟» در حالیکه بسیاری در تالار گمان به اجرای نمایشی از پیش تدارک دیده شده داشتند ضارب بینام مشغول وارد آوردن ضربات کارد به نویسنده بود.
هنگام سقوط رشدی در استخر خونش او نگران کلیدهایش است. کلیدها که به عنوان گشاینده پناهگاهی امن برای انسان مهاجر شیءای کلیدی و حیاتی است. رشدی در این سطور بیقرار است تا از درد بزرگتری بگوید. وضعیت بغرنج پسا آیات شیطانی که علاوه بر متحجران متجددان را نیز ناخشنود کرده بود. بسیاری از آنها با ترفند زبان پیچیده٬ رمان او را نادیده گرفتند تا دچار دردسر نشوند.
ایده ناخوانا بودن کتاب باعث میشود تا برخی بگویند خواندن آن غیرممکن است و تا صفحه پانزده جلوتر نمیتوان رفت. محفلی به نام باشگاه صفحه پانزده راه میافتد: «افراد برجسته غیرمسلمان و مسلمان با حملات اسلامگرایان متحد شده بودند تا بگویند من چه آدم بدی هستم. از جمله جان برجر و ژرمن گریر و جیمی کارتر و رولد دال و برخی از بزرگان بریتانیایی.» نویسنده «خاطی» عاقبت توان این را دارد که در این صفحات با صدای بلند بگوید: «من به کاری که انجام دادهام افتخار میکنم و این شامل آیات شیطانی هم میشود. این یک رمان است نه یک سیب زمینی داغ الهیاتی.»
در فصل دوم که به نام الیزا همسر اوست٬ رشدی باز هم زخم دهه هشتادی خویش را فراموش نمیکند و میگوید شاعران بسیار بهتر از رماننویسان هوای هم را دارند:«امکان ندارد دو نویسنده بتوانند با هم باشند مگر اینکه از آثار هم خوششان بیاید». سپس از مصائبی میگوید که در این واقعه بر الیزا واقع شده است. در فصل سوم زمانی که به هوش آمده و همزمان با دانستن درباره نابینایی یک چشمش بیانیه جو بایدن رئیس جمهور ایالات متحده در دفاع از رشدی منتشر میشود. کلمات این بیانیه برایش دلگرم کننده است. او که پس از فتوا خود را تنها دیده حالا احساس میکند تنها نیست. در طول بیست و چهار ساعت بعدی میفهمد بهمنی جهانی از حمایت و تحسین به سمتش جاری شده است. جلسات حمایتی از او با حضور نویسندگانی همچون پل استر برگزار میشود. او بریدهبریده تشکر میکند. «احساس...قدردانی کردم...متاثر شدم...که دانستم ...زندگیام...اینقدر...اینقدر برای مردم اهمیت دارد. و...خوشحال شدم...که شنیدم آثارم را...میخوانند. در ابتدا...آن موقع...بعد از فتوا...خصومت زیادی وجود داشت، حتی از دنیای ادبیات... احساس میکنم...که شاید حالا...مردم مرا...کمی بیشتر دوست دارند.»
سلمان رشدی خودش را مانند تمام قهرمانان در تمام اسطورههای جهان میبیند که باید از تعدادی آزمون جسمی و اخلاقی بگذرند. و حالا با عبور از تمام آن مصائب به قول خودش زندگی را پیدا کرده است.
با سیل احساساتی که پس از حمله به سمتش میآید دلداری مییابد و به یاد میآورد که بعد از فتوا از انتقادات رنجیده. اینکه این بلا را خودش سر خودش آورده.
رشدی از اینکه به مدت سه دهه مورد نفرت بسیاری واقع شد در بخشهای مختلف کتاب صحبت میکند. مساله دردناک طرد شدن او از سوی مردمی که بارها دربارهشان نوشته بود و از آنها دفاع کرده بود زخمی است که مدام سر باز میکند:«آن زخم تا به امروز التیام نیافته است، باید آن طرد شدن را بپذیرم، اما سخت است. در طول آن سالها وارد یک سراشیبی دیگر شدم، و مدتی طول کشید تا خودم را پیدا کردم و شروع کردم به یافتن زبانی که با آن مبارزه کنم.»
هر چه جلوتر میرویم نشانی از خشم در او نمیبینیم. او آرام است. عاقبت دنیا با او به آشتی رسیده. در فصل چهارم که عنوان توانبخشی دارد مخاطب مراحل بهبود سلامتش را با سرعتی بالا مشاهده میکند. روح و روان عاقبت به آرامش رسیده او به بهبودی سریع وی یاری میرساند. امیدی تازه در دلش نشسته. «الف» نقطه عطف این تحول است و نویسنده قصد دارد با زبانی که چاقوی اوست دنیای از دست رفتهاش را پس بگیرد. روزهای تلخ او به پایان رسیده. امیدوار است روزی کتاب بدنام شدهاش «آیات شیطانی» هم آزاد بشود. کتابی که سوزاندن آن جامعه فرهنگی انگلستان را شوکه کرد و روزنامهها آن را عملی قرون وسطایی و شبیه اعمال رایش سوم نامیدند. آتشی که شعر هاینریش هاینه را به یاد میآورد: «جایی که کتاب بسوزانند آدمسوزی هم خواهند کرد.»
زیستن در این شرایط بحرانی به قول رشدی پیروزی او بوده است. در فصول انتهایی کتاب٬ رشدی میکوشد گفتوگویی خیالی با الف داشته باشد و سپس به این نتیجه میرسد که برای بهبود یافتن زخمها بهتر است چاقو را بنویسد. همزمان با روایت از بازگشت به خانه از نویسندگانی یاد میکند که آنها نیز گرفتار چاقوی بران جهالت شده بودند. از نجیب محفوظ نویسنده مصری که به خاطر رمان «فرزندان کوچه» اسیر تروریسم فرهنگی چاقوکشان شد تا ساموئل بکت که در پاریس با چاقوی قوادی تا لبه مرگ رفت. رشدی میگوید هر فاجعهای که از آن جان سالم به در ببری موجب ارتقای شخصیت٬ جایگاه و زندگیات خواهد شد و بلافاصله میگوید: «آیا واقعا چنین است؟»
استاد روایت قصههای جادویی و اساطیری چاقونامه خود را با هوشمندی خاص خود به پایان میرساند. پس از گفتوگوی خیالی با ضاربش او به همراه همسرش به زندانی میرود که هادی مطر در آن زندانی است. مخاطب در انتظار ورود او و ملاقاتش با ضارب است. مانند رمان «در کمال خونسردی» ترومان کاپوتی٬ ما انتظار گفتوگویی واقعی با او را داریم. اما او و همسرش به موازات دیوارهای زندان میایستند. وارد نمیشوند. او نیازی به روبرویی ندارد. همانند یک پیروز پشت دیوار زندان میایستد. او حالا قهرمانی است که برای چنین روزی سه دهه در انتظار مانده است.