در روزهایی که تصاویر تکاندهنده اخراج مهاجران افغانستانی از ایران فضای رسانهای را پر کرده است، کودکانی را میبینیم که گرسنه و تشنه در گرمای تابستان از مرز عبور داده میشوند، زنانی که بیسرپناه رها شدهاند و خانوادههایی که حتی فرصت بازپسگیری پول پیش خانههایشان را نداشتهاند.
این پرسش مطرح میشود که چه بر سر ما آمده است و چگونه جامعهای که روزگاری مأمن مهاجران و پناهجویان بود، امروز با چنین خشونت و بیرحمی آنان را از خود میراند.
پاسخ را باید در تلاقی سه عامل جست: بحران ساختاری دولت، استیصال اجتماعی، و نهادینه شدن پروژهای آگاهانه برای «دیگریسازی» که با پشتوانه قدرت سیاسی و رسانهای بهپیش میرود.
فرار از پاسخگویی، پناه بردن به ناسیونالیسم افراطی جمهوری اسلامی سالهاست که در تامین نیازهای ابتدایی شهروندان خود ناتوان است. از تامین نان و اشتغال گرفته تا مسکن و آب سالم، کارنامه دولت نه تنها خالی، بلکه بهشدت منفی است. اضافه کنید به این بحرانها، شکستهای منطقهای از جمله ناکامی در «نبرد با اسرائیل» و بینتیجهماندن سیاستهای توسعهطلبانه منطقهای.
در این شرایط، بهترین راه برای مهار خشم عمومی، انحراف ذهن جامعه به سوی یک «دشمن در دسترس» است. مهاجران افغانستانی، بهعنوان گروهی بیصدا، بیحامی و فاقد تشکلهای رسمی، هدفی سادهاند. آنها نه قدرت رسانهای دارند و نه ابزار چانهزنی سیاسی. از همه مهمتر: آنان «غریبه» تلقی میشوند.
رسانهسازی نفرت: اغراق، دروغ و بیاخلاقی پروژه نفرتپراکنی علیه مهاجران، کاملاً سازمانیافته و مبتنی بر دروغ و اغراق است. در حالی که آمار رسمی تعداد مهاجران افغانستانی را حدود ۲ تا ۳ میلیون نفر اعلام میکند، رسانههای نزدیک به نهادهای امنیتی و حتی برخی شخصیتهای سیاسی، بیهیچ سندی از «۵ تا ۱۰ میلیون مهاجر» سخن میگویند.
مهاجران متهم میشوند به اشغال مشاغل، فشار بر بازار مسکن، افزایش جرم، و حتی تهدید امنیت ملی. اما هیچ پژوهش مستقلی این ادعاها را تایید نمیکند. بالعکس، بسیاری از این مهاجران، در شرایط بیحقوقی کامل، سختترین و کمدستمزدترین مشاغل را انجام میدهند و بار سنگینی از اقتصاد غیررسمی ایران را به دوش میکشند.
جامعه خشمگین، قربانیجوی اما چرا جامعه نیز با این پروژه همراه میشود؟ پاسخ، تلخ اما واقعی است: جامعه ایرانی خشمگین است؛ از فقر، از تبعیض، از سرکوب، از آیندهای مبهم. این خشم، اگر مسیر درست نیابد، به سادگی میتواند به «قربانیجویی» بینجامد. همانطور که در تاریخ دیگر کشورها نیز دیدهایم، تودههای مأیوس همواره آمادهاند تا خشم خود را بر «دیگری»ای که به آنان شبیه نیست، خالی کنند.
جاناتان ساکس، فیلسوف اخلاقگرای بریتانیایی، درباره ریشههای نفرتپراکنی مینویسد: ما جانورانی قبیلهای هستیم. با کسانی که «ما» هستند همدلی داریم، اما از غریبهها میترسیم. این ترس اگر مهار نشود، ما را به هیولا تبدیل میکند. از نظر ساکس، اخلاق تنها در صورتی نجاتبخش است که «من» را به «ما» تبدیل کند، بیآنکه «آنها» را از دایره انسانیت بیرون براند. اما همینکه «ما» ساخته میشود، همزمان «دیگری» نیز خلق میشود؛ و این آغاز دگرستیزی است.
•
•
از منظر روانشناسی اجتماعی، این نیاز به یافتن مقصر، نه تنها ابزاری برای کنترل خشم است، بلکه مکانیسمی دفاعی برای پرهیز از رویارویی با واقعیتهای تلخ است. پذیرش اینکه بحرانهای کشور حاصل دههها سوءمدیریت، فساد سیستماتیک و انزوای بینالمللی است، دشوارتر از آن است که بتوان در یک گفتوگوی روزمره یا یک تصمیم سیاسی ساده بیانش کرد. بنابراین، فرد مهاجر، که نه رسانه دارد و نه مدافع، به قربانی مطلوب تبدیل میشود.
این مکانیزم قربانیسازی، اگر بیپاسخ بماند، تنها به مهاجران ختم نمیشود. دیر یا زود، نوبت دیگر گروههای اجتماعی هم میرسد: زنان، اقلیتها، جوانان منتقد، و هر صدایی که «با ما نیست»، به تدریج در دایره «دیگری» قرار میگیرد. این فرآیند، پیشدرآمدیست بر فروپاشی همبستگی ملی و اخلاق جمعی.
اگر خشم مشروع مردم در مسیر درستی هدایت نشود، و اگر جامعه نتواند راهی برای نقد واقعی ساختار قدرت پیدا کند، قربانیجویی به یک عادت خطرناک تبدیل خواهد شد؛ عادتی که در آن «دشمن» همیشه در همسایگی ماست، و مسئولیت هیچگاه متوجه سرچشمههای واقعی بحران نمیشود.
دولت، مسئول مستقیم وضعیت است در این میان، نقش دولت نه فقط در دامنزدن به نفرت، که در ترک وظایف اولیهاش برجسته است. چرا پس از چهل سال، هیچ ساختار سازمانیافتهای برای جذب، آموزش و هدایت مهاجران ایجاد نشده است؟ چرا هنوز هیچ کمپ رسمی و دائمی برای پناهندگان در شرق کشور وجود ندارد؟ چرا دسترسی مهاجران به حقوق اولیه انسانی، از جمله آموزش، بهداشت و دادخواهی، اینچنین محدود و سلیقهای است؟
پاسخ ساده است: نه فقط غفلت، بلکه یک اراده سیاسی برای بیثبات نگاه داشتن مهاجران و بهرهبرداری سیاسی از موقعیت آنان وجود دارد. وضعیت نیمهقانونی و فاقد حمایت حقوقی این مهاجران، آنان را به نیروی کاری ارزان، مطیع و بیصدا تبدیل کرده و همزمان به ابزاری برای فرافکنی مشکلات داخلی بدل نموده است.
دِگرستیزی آغاز فروپاشی اخلاقی است آنچه امروز در قبال مهاجران افغانستانی رخ میدهد، تنها یک بحران انسانی نیست، بلکه نشانهای هشداردهنده از فروپاشی اخلاقی در جامعهای است که زمانی به همزیستی فرهنگی و دینیاش میبالید. دِگرستیزی، اگر بیپاسخ بماند، مرز نمیشناسد. نفرت، اگر نهادینه شود، فقط مهاجران را هدف نمیگیرد؛ دیر یا زود، سراغ اقلیتهای قومی، دینی و فکری جامعه نیز خواهد رفت — همانطور که پیش از این رفته است.
فراموش نکنیم که پیش از این، همین سازوکار حذف و طرد علیه کردها، بلوچها، بهاییها و دیگر اقلیتهای مذهبی و قومی بهکار رفته است؛ همانطور که علیه دگراندیشان سیاسی، نویسندگان مستقل، فعالان مدنی و روشنفکران منتقد هم اعمال شده است. دِگرستیزی، صرفاً یک ابزار برای سرکوب «دیگری» نیست، بلکه به تدریج، «ما» را هم دچار فروپاشی میکند. جامعهای که عادت کند گروهی از انسانها را غیرقابل تحمل، غیرقابلقبول یا فاقد شأن انسانی بداند، دیگر نمیتواند بر هیچ ارزش اخلاقی یا انسانی پایداری استوار بماند.
همبستگی اجتماعی، بر شالوده اخلاق بنا میشود؛ و اخلاق، یعنی بهرسمیت شناختن انسانیت حتی در آنکه با ما تفاوت دارد. هر گامی در مسیر بیانسانیت کردن دیگری، یک گام در مسیر نابودی وجدان جمعی ماست. اگر امروز مهاجران افغانستانی را قربانی کنیم، فردا نوبت خود ما خواهد بود. این یک پیشبینی نیست، بلکه درسی است که تاریخ بارها به ما داده است. آیا این بار، گوش شنوایی برای شنیدن آن هست؟
خبرگزاری دولتی ایرنا مصاحبهای یک ساعت و چهل دقیقهای با محمدجواد ظریف داشته است. در بخشی از مصاحبه، مدیر خبرگزاری دولت از او درباره عملکرد دولت پزشکیان پرسید. ظریف گفت: «بله، آقای پزشکیان وسط جنگ، با وجود اینکه اسمش در فهرست ترور بود، فرار نکرد و رفت بین مردم.»
اما بعد ناگهان متوجه شد حرفی زده که ممکن است برایش دردسرساز شود؛ چون این مقایسه ناخواسته، به نوعی عملکرد خامنهای در زمان جنگ را زیر سوال میبرد که پنهان شد و به مخفیگاه رفت.
او بلافاصله تلاش کرد موضوع را جمعوجور کند و گفت: «مقام معظم رهبری هم...» اما هرچه تلاش کرد، نتوانست جملهاش را درست ببندد. جملهای هم که سرانجام درباره خامنهای گفت، باز هم درباره پناه گرفتن او در مخفیگاه بود.
این جمله ظریف، یک واقعیت مهم درباره وضعیت این روزهای جمهوری اسلامی را نشان داد: تبدیل تدریجی این نظام به یک ساختار زیرزمینی.
جمهوری اسلامی حالا دارد کمکم به نظامی تبدیل میشود که مقاماتش از ترس، یکییکی از صحنه علنی زندگی سیاسی حذف میشوند. در هیچ دولتی در جهان معاصر، من چنین وضعیتی ندیدهام. حتی در اوج جنگ اوکراین، زمانی که کییف در خطر سقوط بود، رییسجمهوری و فرماندهان ارتش همچنان در انظار عمومی حضور داشتند. اما در ایران، با وجود گذشت بیش از یک ماه از پایان جنگ اخیر با اسرائیل، خامنهای هنوز در مخفیگاه است.
آن چند دقیقهای هم که در مراسم عزاداری بیت رهبری ظاهر شد، بیشتر به «هواخوری» شبیه بود. دوباره به مخفیگاه برگشت. فرماندهان ارشد سپاه هم حالا اغلب بهصورت مخفیانه در جلسات شرکت میکنند و در انظار عمومی دیده نمیشوند؛ بر خلاف گذشته که مدام در شهرهای مختلف سخنرانی داشتند و رجز میخواندند. بسیاری از این جلسات عمومی حالا لغو شدهاند.
به همین دلیل است که میتوان گفت نظام جمهوری اسلامی بهتدریج دارد زیرزمینی میشود؛ مشابه آنچه در سالهای پایانی زندگی حسن نصرالله، دبیرکل حزبالله لبنان، دیدیم. اما تفاوت اساسی اینجاست که حزبالله نهایتاً یک گروه بود، نه یک دولت؛ اما جمهوری اسلامی یک حاکمیت است. حالا رهبر جمهوری اسلامی، پسرانش و فرماندهان ارشد سپاه در پایتخت کشور، در دل تهران، احساس امنیت نمیکنند.
این یعنی خودِ حاکمان پذیرفتهاند که فضای ایران، بهویژه تهران، همچنان تحت سیطره امنیتی و اطلاعاتی اسرائیل است. حتی در زمین، نه فقط در هوا، نمیتوانند احساس امنیت داشته باشند. بنابراین، چارهای جز پناه گرفتن در زیرزمینها ندارند.
نکته مهمتر این است که این وضعیت، مربوط به دوره ۱۲ روزه جنگ نیست که بشود آن را با شرایط خاص جنگی توجیه کرد. در طرف مقابل، اسرائیل چنین تجربهای نداشت. رهبران نظامی و سیاسیاش در تمام طول جنگ در انظار عمومی حاضر بودند.
الان که سه هفته از پایان جنگ گذشته، دیگر هیچ بهانهای برای ادامهی اختفا باقی نمانده. پس اگر خامنهای هنوز در مخفیگاه است، معنایش روشن است: ترس از ناامنی حتی در مرکز قدرتش.
تا پیش از این، خامنهای بهطور متوسط سالی ۵۴ سخنرانی میکرد؛ یعنی تقریباً هفتهای یک سخنرانی اما حالا پنج هفته گذشته و حتی یک سخنرانی هم نکرده. این در حالی است که بارها در گذشته گفته بود اگر جنگی رخ دهد، خودش لباس رزم میپوشد و در میان مردم حاضر میشود. اما روز واقعه، برخلاف ادعا، در مخفیگاه پنهان شد و هنوز هم از آن خارج نشده است.
این وضعیت فقط چهره رهبر را زیر سوال نبرده، بلکه آن هیمنه ساختگی جمهوری اسلامی را هم شکسته است.
در ذهن مردم ثبت شده که خامنهای وسط جنگ قایم شد و هنوز هم بیرون نیامده. هیچکدام از ادعاهای مقامات حکومتی درباره شجاعت یا درایت او دیگر باورپذیر نیست. مردم تجربه زیسته خود را باور میکنند، نه روایتهایی را که بارها دروغ از آب درآمده است.
از آن طرف، تبلیغات حکومتی بهطرز عجیبی با واقعیت در تناقضاند. مثلاً در اوج همین وضعیت، تصویر شاپور ساسانی را در بیلبوردهای شهرها نصب کردهاند و ادعا میکنند که «ما پیروز شدیم».
شاپور ساسانی، امپراتور روم را به اسارت گرفت و این پیروزی را در پایتخت خود به نمایش گذاشت اما مقامات جمهوری اسلامی، در همین تهران، مخفی شدهاند و بهجای نمایش پیروزی، عملاً شکست را پنهان میکنند.
حتی در زمینه اقتصادی هم وضعیت بهتر نیست. با ادامه اختفای رهبر و مخفیکاری در سطوح بالای نظام، عملکرد اجرایی دولت هم مختل شده است.
حالا برخی مقامات خودشان اعتراف میکنند که در توزیع کالاهای اساسی مثل نان، برنج، روغن و گندم مشکل جدی وجود دارد. در واقع، نظم نیمبند مدیریت کشور هم تحت تاثیر پنهانشدن رهبران در حال فروپاشی است.
در این میان، نفوذ امنیتی و اطلاعاتی اسرائیل به درون نظام هم مسئلهای جدی است. نه فقط محل جلسات فوقسری، بلکه مقامات ارشد اطلاعاتی جمهوری اسلامی هم هدف قرار گرفتهاند.
از بمباران جلسه شورای عالی امنیت ملی گرفته تا کشته شدن روسای اطلاعات سپاه. حالا دیگر نمیشود این سطح از ضربه را به گردن یک یا دو «جاسوس» انداخت.
این سطح از نفوذ، ساختاری و عمیق است. با این حال، مقامات همچنان واقعیت را نمیپذیرند و دست به توجیهاتی عجیب و غیرمنطقی میزنند.
همه اینها در کنار هم، یک تصویر روشن میسازد:جمهوری اسلامی بهسمت زیرزمینیشدن در حرکت است. نهفقط رهبری و فرماندهان نظامی، بلکه کل سیستم حکومتی دارد از عرصه عمومی عقبنشینی میکند. اعتماد عمومی آسیب دیده، انسجام درون نظام فروپاشیده، و اداره کشور دچار اختلال جدی شده است؛ درست مثل اتحاد جماهیر شوروی بعد از شکست در افغانستان.
جمهوری اسلامی هم حالا با فروپاشی شبکه نیابتیاش در منطقه و ضربههای اطلاعاتی سنگین و بیاعتمادی عمومی در داخل، دارد به همان سمت پیش میرود. اگر این روند ادامه پیدا کند، زیرزمینیشدن نظام، می تواند مقدمهای برای پایان آن باشد.
حمله اخیر اسرائیل به مراکز نظامی جمهوری اسلامی، بار دیگر شکاف عمیق میان وطندوستی واقعی و دفاع از رژیم به نام وطن را آشکار کرد.
در شرایطی که مردم ایران با فقر، سرکوب، نابودی محیط زیست و تباهی گسترده دستوپنجه نرم میکنند، برخی با توجیه «دفاع از خاک»، به صف مدافعان حکومتی پیوستهاند که خود ویرانگر همان خاک است.
اما دفاع از «حکومت مستقر» الزاما به معنای دفاع از وطن نیست. اگر چنین بود، باید کسانی را که از طالبان در افغانستان، خلیفه داعش در سوریه و عراق، هیتلر در آلمان یا رژیم ویشی در فرانسه حمایت کردند، نیز وطنپرست بدانیم.
وطندوستی اصیل در بزنگاههای تاریخی، نه در پشتیبانی از حکومتهای فاسد و سرکوبگر، بلکه در ایستادن کنار مردم، آزادی و شأن انسانی معنا پیدا میکند.
رژیمی که میلیونها ایرانی را به مهاجرت اجباری واداشته، طبیعت ایران را نابود کرده، منابع آبی کشور را به پایان رسانده، سرمایههای ملی را در ماجراجوییهای ایدئولوژیک سوزانده و صدای هر معترضی را با گلوله و زندان پاسخ داده، شایسته هیچگونه حمایتی نیست؛ حتی در برابر حمله یک قدرت خارجی.
برخی تلاش میکنند این وضعیت را با حمله صدام حسین به ایران در سال ۱۳۵۹ مقایسه کنند و نتیجه بگیرند که دفاع از جمهوری اسلامی، دفاع از وطن است، اما این قیاس از اساس نادرست است.
صدام با هدف تصرف خوزستان و انکار هویت ایرانی، تمامیت ارضی کشور را هدف گرفته بود. او آمده بود تا خاک بگیرد. اما در ماجرای اخیر، اسرائیل نه برای اشغال سرزمین آمده و نه مردم ایران را هدف قرار داده، بلکه به تهدیدات مستقیم جمهوری اسلامی پاسخ میدهد؛ تهدیداتی که سالهاست از زبان مقامات رسمی نظام علیه موجودیت اسرائیل بیان میشود.
جمهوری اسلامی با حمایت از گروههای نیابتی در سراسر منطقه، توسعه برنامههای موشکی و هستهای، و ماجراجوییهای امنیتی، نه تنها ایران را منزوی و تحریمزده کرده، بلکه آن را تا مرز فروپاشی اقتصادی و سیاسی کشانده است.
هدف این حملات، نه ایران و نه مردم آن، بلکه ماشینی است که ایران را به گروگان گرفته و از نام «مقاومت» برای بقای خود سوءاستفاده میکند. در برابر این واقعیتها، برخی همچنان ادعا میکنند که چون جمهوری اسلامی با قدرتی خارجی درگیر است، پس باید از آن دفاع کرد و مخالفت با آن، خیانت به وطن است.
اما تاریخ نشان داده که این نگاه، نه تنها سادهانگارانه بلکه خطرناک است. در فرانسه اشغالشده از سوی آلمان نازی، کسانی که با رژیم دستنشانده ویشی همکاری کردند، بعدها نه بهعنوان میهندوست، بلکه خائن به ملت و شرافت ملی شناخته شدند.
در مقابل، ژنرال دوگل که از خاک فرانسه خارج شد و از تبعید علیه اشغال مبارزه کرد، قهرمان ملی شد؛ نه خائن.
تاریخ بهروشنی قضاوت کرده است: وطندوستی واقعی، به معنای حمایت کور از «دولت مستقر» نیست. بلکه به معنای دفاع از آزادی و کرامت ملت است، حتی اگر این مسیر مستلزم همکاری با قدرت خارجی برای رهایی از یک اشغالگر داخلی باشد.
اشغال همیشه با تانک و چکمه و مرزکشی اتفاق نمیافتد. گاهی یک ایدئولوژی ضدملی، با چهرهای مذهبی یا انقلابی، میتواند ساختارهای دولت، منابع ملی و اراده ملت را چنان در خود ببلعد که تفاوتی با اشغال نظامی نداشته باشد.
آنچه جمهوری اسلامی در این چهار دهه با ایران کرده، در ذات خود چیزی کمتر از اشغال خارجی نیست؛ سرکوب، غارت منابع، سرسپردگی منطقهای و در نهایت، قطع پیوند ملت با دولت.
در کشورهای دیگر نیز نمونههای مشابهی وجود داشتهاند. در ایتالیا، کسانی که در دوران موسولینی همراه فاشیسم ماندند، پس از جنگ جهانی دوم از حافظه ملی حذف شدند. در آلمان، هرچند نه همه، اما بسیاری از کسانی که با حزب نازی همکاری کردند، با طرد اجتماعی و سیاسی روبهرو شدند. هیچکدام از اینها را تاریخ به عنوان وطندوست یاد نکرد.
اگر رژیمی سرزمین را به بند کشیده، استقلال را به شعار فروکاسته، و مردم را از ابتداییترین حقوق انسانی محروم کرده، ایستادن در کنار آن، دفاع از وطن نیست؛ بلکه دفاع از اشغالگر است؛ چه این اشغالگر خارجی باشد، چه با زبان و پرچم خودی سخن بگوید.
وطندوستی واقعی یعنی حفظ تمامیت ارضی، حاکمیت ملی، عزت و غرور برای ملت ایران، و ساختن جامعهای سعادتمند که در آن، فرزندان این آب و خاک بتوانند استعدادها و پتانسیلهای خود را شکوفا کنند.
وطن نه در شعار، که در رفاه، کرامت و آزادی مردم معنا مییابد. وطن را نمیتوان از فرزندان دلیر آن جدا کرد؛ از صدای رسای پویا بختیاری که لحظاتی پیش از جان سپردن قهرمانانهاش فریاد زد: «من هم پسر کسی هستم». از جوانانی که در خیابانهای تاریک، اجازه ورود به بیمارستانها را نیافتند و برای آزادی وطن مظلومانه پر پر شدند.
چگونه میتوان دم از وطنپرستی زد و همزمان کنار رژیمی ایستاد که گلوله بر قلب همین فرزندان شلیک کرد؟ چطور میتوان خود را وطندوست خواند و در برابر اشک مادران آبان سکوت کرد؟ آنها که فرزندانشان در نیزارهای ماهشهر به خاک افتادند، یا همچون مادر محسن شکاری در اوج بیپناهی صدایشان را به آسمان رساندند، اما کسی پاسخشان را نداد.
وطندوستی، همانگونه که در سوگند رسمی بسیاری از ملتهای آزاد آمده، یعنی وفاداری به میهن در برابر دشمنان داخلی و خارجی. کسی که در برابر جنایت و تحقیر داخلی سکوت میکند، و کنار رژیمی میایستد که با فساد و خشونت، ملت را به قهقرا کشانده، دیگر نمیتواند دم از وفاداری بزند. او سوگند اخلاقی و ملی خود را نقض کرده است.
رژیمی که با روابط ارباب-رعیتی با چین و روسیه عزت ملی را لگدمال کرده، با کم ارزشترین پول منطقه بیسابقهترین بیآبرویی اقتصادی را به بار آورده، و با کشاندن اکثریت مردم به زیر خط فقر، حیثیت ملت ایران را پایمال کرده، نه نماینده وطن است، نه شایسته هیچ دفاعی.
آنکه امروز کنار جمهوری اسلامی ایستاده، نه مدافع وطن، بلکه شریک در استمرار جنایت، ذلت و ویرانی است. حتی اگر این همراهی را در لفافه «مخالفت با دشمن خارجی» توجیه کند.
این شکل از ناسیونالیسم، همانگونه که دوستی گفته بود، ناسیونالیسم بردگان است، و با وطندوستی ایرانی، که ریشه در آزادگی، کرامت و سربلندی دارد، فرسنگها فاصله دارد.
پژوهشگران با بررسی آثار کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان دریافتند کتابهای کودک در دهه ۶۰ نقش مهمی در انتقال کلیشههای جنسیتی ایفا میکردند.
ادبیات کودک نقش مهمی در شکلگیری هویت جنسیتی نسلهای آینده دارد.
در دهه ۶۰ شمسی، دوران حساس پس از انقلاب، کودکان ایرانی با کتابهای کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان بزرگ شدند، داستانهایی خواندند که ناخودآگاه، مفاهیم جنسیتی خاصی را در ذهنشان شکل داد.
حالا پس از گذشت چهار دهه، مطالعه نجمه حسینی سروری، محمدصادق بصیری و مهلاسادات حسینی صابر، پژوهشگران دانشگاه باهنر کرمان، نشان میدهد این آثار چگونه نقشهای سنتی مردان و زنان را برای نسلهای آینده تعریف کردند.
این پژوهش که در آخرین شماره مجله «مطالعات ادبیات کودک» دانشگاه شیراز منتشر شد، ۱۸ کتاب داستان مخصوص گروههای سنی «الف» و «ب» را که بین سالهای ۱۳۶۰ تا ۱۳۶۶ از سوی کانون به چاپ رسید، مورد بررسی قرار داده است.
بر اساس نتایج این مطالعه، در اکثر این آثار کلیشههای جنسیتی به شکل آشکار یا پنهان حضور دارند.
پسران جستجوگر، دختران منفعل
طبق یافتههای این پژوهش، در تمامی داستانهای مورد بررسی که شخصیتهای انسانی در آنها حضور دارند، نقش اصلی به پسربچهای خردسال اختصاص یافته است.
این پسران با صفاتی چون کنجکاوی، جستجوگری، تحرک و خلاقیت توصیف میشوند و در پایان به شناخت و آگاهی میرسند.
در مقابل، از زنان و دختران تصویری کاملا متفاوت ارائه شده است. آنها یا از متن داستان حذف شدهاند یا نقشهایی حاشیهای بازی میکنند.
مادران عمدتا در نقش مراقبان فرزندان، مادربزرگان بهعنوان افرادی بیمار و ناتوان، و دختران خردسال در قالب شخصیتهایی آرام، منفعل و وابسته به برادران خود بازنمایی شدهاند.
از میان آثار بررسیشده، داستان «سفر مرغ باهوش» تصویری قابل تامل ارائه میدهد. در این داستان، مرغ برای غلبه بر زورگویی خروس، راهی سفر میشود و با حیلهگری او را رسوا میکند.
در این مقاله آمده است: «رفتار و چارهجویی مرغ داستان کاملا منطبق با کلیشههای جنسیتی سنتی است که زنان را محتاط، محافظهکار و حیلهگر ارزیابی میکند. الگویی شبیه به آنچه در داستانهای مکر زنان، در متنهایی مثل هزار و یک شب، بارها و بارها تکرار میشود.»
در داستان «فیل کوچولو، دماغت کو؟» نیز تضاد آشکاری بین شخصیتهای مذکر و مونث وجود دارد.
«خانم خرسه» و «بیبی لاکپشت» در مکالمه با فیل از بیماریهای خود میگویند، در حالی که «آقا سگه» در حال حرکت و فعالیت است و بیپروا نظرش را اعلام میکند.
پژوهشگران نوشتند: «مثلا خانم خرسه از سرماخوردگیاش میگوید و بیبی لاکپشت هم که روی تخته سنگی نشسته و دارد بافتنی میبافد، از اینکه ضعف بینایی دارد و اگر دماغش را بدهد، دیگر جایی برای گذاشتن عینکش ندارد، صحبت میکند؛ اما آقا سگه که عجله دارد و دارد زمین را بو میکشد و راه میرود، اول به قیافه مسخره فیل میخندد و بعد میگوید که اگر دماغم را به تو بدهم، نمیتوانم بو بکشم و در جنگل گم میشوم.»
ماجراهای احمد؛ الگوی خانواده سنتی
مجموعه داستانهای احمد که شامل «احمد باید بپرسد»، «احمد و سارا» و «احمد و ساعت» میشود، تصویری آشنا از خانواده سنتی ارائه میدهد.
در این الگو، پدر منشا آگاهی و قدرت است، بیرون از خانه کار میکند و قانونگذار و راهنمای خانواده محسوب میشود.
مادر در این داستانها حضوری بسیار محدود دارد. در داستان «احمد و ساعت» مادر حتی شخصیت فرعی هم محسوب نمیشود و هیچ نقشی در پیشرفت طرح داستان ندارد.
حرف زدن او منحصر به اعلام ساعت حضور پدر در خانه یا اعلام بیداری سارا است و در تنها جمله امری که به زبان میآورد، احمد را ترغیب به عوض کردن لباس و خوابیدن دوباره میکند.
او فقط در دو تصویر پایانی، بچه در بغل و سر سفره صبحانه، کنار سماور دیده میشود؛ نقشی که با لبخند روی چهره مادر به تصویر کشیده شده است.
راوی مردانه، دنیای یکطرفه
یکی از مهمترین یافتههای این تحقیق نقش راوی است. در این داستانها، راوی دانای کل دنیا را از منظر مردان یا پسران روایت میکند؛ این یعنی کودکان دنیایی را میبینند که محدود به ذهنیت، کنش و خواست مردان است.
حتی در کتابهای تصویری بدون متن مانند «دالی» و «نقلی»، شخصیتها تنها پسربچه و پدربزرگ هستند.
پدربزرگ منشا آگاهی کودک و آشنایی او با طبیعت و زندگی است، در حالی که زنان کاملا از فضای کار و زندگی حذف شدهاند.
تاثیر بر نسلهای آینده
محققان معتقدند این شیوه بازنمایی، کودکان را برای پذیرش نقشهای جنسیتی سنتی آماده میکند.
در سنین پایین که کودکان هویت جنسی خود را شکل میدهند، چنین تصاویری عمیقا در ذهن آنها نقش میبندد.
نتیجه این فرآیند، نسلهایی است که با تقسیمبندی سنتی کار و مسئولیتها بزرگ شدهاند؛ جایی که مردان فعال، قدرتمند و تصمیمگیرنده و زنان منفعل، وابسته و محدود به فضای خانه تعریف میشوند.
تداوم الگوهای سنتی
نتایج بررسی این آثار حاکی از آن است که داستانهای دهه ۶۰ از طریق باز تولید کلیشههای جنسیتی و تعیین مرزهای دقیق بین نقشهای زنانه و مردانه، تبعیض جنسیتی را طبیعی جلوه میدهند.
این آثار کودکان گروه سنی «الف» و «ب» را که در روند تکامل هویت جنسی قرار دارند، برای پذیرش و درونی کردن ساختار سنتی روابط بین زن و مرد آماده میکنند و به بازتولید و تداوم اشکال تبعیض جنسیتی کمک میکنند.
نیویورکتایمز در مقالهای استدلال کرده است که با زوال نفوذ نظامی جمهوری اسلامی در خاورمیانه، این منطقه وارد مرحلهای تازه از بازآرایی جغرافیایی-سیاسی شده است؛ مرحلهای که وجه مشخص آن کاهش تقابل شیعه-سنی و تمرکز کشورهای منطقه بر توسعه اقتصادی و ثبات سیاسی است.
نیل مکفارکوهر، از روزنامهنگاران باسابقه نیویورکتایمز، در این مقاله که یکشنبه ۲۲ تیر منتشر شد، سوریه را «میدان آزمون نظم جدید» دانسته و نوشته است: «فروپاشی نفوذ منطقهای جمهوری اسلامی، بهویژه اخراج این کشور از سوریه پس از فروپاشی نظام اسد که اصلیترین متحد عرب جمهوری اسلامی به شمار میآمد، نقطه عطفی است که در بیش از دو دهه گذشته در خاورمیانه دیده نشده بود.»
مکفارکوهر، که سالهاست رویدادهای خاورمیانه و جهان عرب را گزارش میکند، در این مقاله نیز مانند اغلب نوشتههای تحلیلیاش با اشاره به نقاط عطف تاریخی در رابطه میان جمهوری اسلامی با کشورهای عرب منطقه، وضعیت کنونی خاورمیانه را تحلیل کرده است.
او مقالهاش را با مرور وضعیت کنونی سوریه پس از سقوط اسد و فروپاشی هلال شیعی آغاز و پیشبینی کرده است که با ضعیف شدن شبکهای از متحدان مسلح جمهوری اسلامی در عراق، سوریه و مناطق تحت کنترل حزبالله در لبنان شاهد تحولی گسترده در منطقه خواهیم بود؛ تحولی که به نظر میرسد مانع حکومت ایران برای پیشبردنِ دستورکار فرقهایِ متکی بر تشیع باشد.
کاهش نقش فرقهگرایی در رقابتهای منطقه
این مقاله با اشاره به اینکه «فرقهگرایی سالها ابزار اصلی رقابت میان بازیگران منطقه بهویژه ایران و عربستان سعودی بود» نوشته است که این بار تحولات جدید «نه بهدست مسلمانان سنی یا شیعه، بلکه بهدست یک بازیگر غیراسلامی یعنی اسرائیل هدایت شده است».
نویسنده مقاله بر این باور است که فرقهگرایی و تقابل شیعه-سنی در مناسبات پیشِ رو کارکرد چندانی نخواهند داشت: «کشورهای عمدتا سُنی منطقه، به رهبری عربستان سعودی و ترکیه، مصمماند اختلافات فرقهای را به خاک بسپارند؛ چون آن را تهدیدی برای ثبات سیاسی و توسعه اقتصادی میدانند.»
او سپس این پرسش را پیش روی خواننده گذاشته که پس از کمرنگ شدن اختلافات شیعه و سنی به عنوان ابزاری در رقابتهای ژئوپولیتیک شاهد ظهور چه چیز خواهیم بود؟
از نظر مکفارکوهر وضعیت امروز و آینده سوریه در پاسخ به این پرسش نقش موثری ایفا میکند: «رهبران دولت جدید دمشق که ریشه در گروههای جهادی سُنی دارد و بهطور تاریخی با هرچیز مرتبط با تشیع سرسختانه دشمناند، دریافتهاند که هرگونه انفجار پایدار درگیری فرقهای، تلاشها برای ساختن دولتی باثبات و یکپارچه را نقش بر آب خواهد کرد.»
رشد جمعیت جوان و نیاز به توسعه
این مقاله با اشاره به تلاشهای جمهوری اسلامی برای بیثبات کردن منطقه تحت عنوان گسترش تشیع و بالا گرفتن دشمنیها میان جمهوری اسلامی و عربستان سعودی در دو دهه گذشته، نوشته که دشمنی میان این دو کشور از سال ۲۰۲۳ شکلی دیگر به خود گرفته است.
در این بخش آمده است: «کشورهای عربی نگران بودند که تهران بهدنبال بیثبات کردن آنهاست، بهویژه پس از آنکه جمهوری اسلامی بهدنبال بهار عربی، فرصت یافت تا مجموعهای از نیروهای نیابتیاش، از جمله حوثیها در یمن و گروههای شبهنظامی مختلف در عراق- را تقویت کند.»
به نوشته این مقاله، کشورهای سُنی نیز با تقویت دستگاههای ضدشیعه و حمایت از روحانیون تندرو سُنی تلاش میکردند با نفوذ شیعهگرایی در منطقه مقابله کنند.
تقابل شدید میان شیعه و سنی تا سال ۲۰۲۳ ادامه یافت اما از آن به بعد عربستان سعودی و دیگر کشورهای خلیج فارس تصمیم گرفتند از طریق تنشزدایی و دیپلماسی، رویکردی متفاوت با تهران را در پیش گیرند.
مکفارکوهر افزوده است: «محمد بنسلمان، ولیعهد عربستان، که در سال ۲۰۱۸ در گفتوگویی با نشریه آتلانتیک، رهبر ایران را «بدتر از هیتلر» و ایدئولوژی جمهوری اسلامی را «شرارت محض» توصیف کرده بود، سال ۲۰۲۳ با انحلال نهادهای دینی عربستان که گمان میرفت زمینهساز افراطگراییاند، کوشید احتمال دامن زدن به فرقهگرایی را کاهش دهد.»
نویسنده مقاله به فشار ناشی از جمعیت جوانِ روبهرشد بر بسیاری از کشورهای جهان عرب از جمله عربستان سعودی اشاره کرده و نتیجه گرفته است که دولتهای منطقه به این دریافت رسیدهاند که فقدان چشمانداز برای آینده یکی از عوامل اصلی موفقیت گروههای جهادی در جذب نیروهای جوان بود.
بهنوشته او، کشورهای عمدتا سُنی اکنون در سایه این آگاهی میخواهند با توسعه اقتصادی چرخه پیشین را دگرگون کنند، اما از سویی میدانند که هرج و مرج منطقهای برنامههای بلندپروازانهشان را تهدید میکند. دقیقا به همین دلیل حمله اسراییل و آمریکا به ایران سبب نگرانی آنها شد.
مکفارکوهر درباره نگرانی کشورهای خلیج فارس نوشته است: «آنها نگران بودند نهتنها هدف حملات تلافیجویانه حکومت ایران قرار گیرند، بلکه تجربه عراق تکرار شود، جایی که حمله آمریکا موجب فروپاشی رژیم، سیل پناهجویان و سالها خونریزی فرقهای شد.»
در پایانِ این مقاله با اشاره به اینکه «درگیری کوتاه اخیر توهم قدرت ایران را شکست»، آمده است: «اگرچه هنوز مشخص نیست حملات به ایران تا چه اندازه برنامه هستهای آن را عقب انداخته، اما ناتوانی این کشور در دفاع از خود، ضعفهای عمیق آن را آشکار کرد ــ و حاکی از آن است که نظم منطقهای تازهای، از راه رسیده است.»
متأسفانه، تمامی شواهد و قرائن حکایت از آن دارند که جمهوری اسلامی ایران بار دیگر کشور و مردم را بهسمت جنگی دیگر با اسرائیل سوق میدهد.
سیاستهای فعلی تفاوت محسوسی با گذشته ندارند: تقابل با ایالات متحده همچنان ادامه دارد، مذاکرات هستهای متوقف شده، همکاری با آژانس بینالمللی انرژی اتمی تعلیق شده و روابط با سه قدرت اروپایی نیز با سرعتی نگرانکننده رو به وخامت نهاده است.
همه این موارد نشان میدهند که مسیر دیپلماسی بهتدریج مسدود شده و همانگونه که تجربههای تاریخی نشان دادهاند، بسته شدن درِ دیپلماسی، به باز شدن مسیر جنگ میانجامد.
در حال حاضر، نه تنها هیچ نشانهای از تمایل جدی به مذاکره از سوی جمهوری اسلامی دیده نمیشود، بلکه ایالات متحده نیز موضعی کاملاً برتر و متفاوت در پیش گرفته است.
دونالد ترامپ بهصراحت اعلام کرده که واشینگتن دیگر نیازی به مذاکره نمیبیند، مگر آنکه جمهوری اسلامی توافقی در جهت تسلیم کامل بپذیرد. از سوی دیگر، حملات به تاسیسات هستهای جمهوری اسلامی ، برتری راهبردی جدیدی را برای آمریکا فراهم آورده است.
در چنین شرایطی سخنان عباس عراقچی، وزیر امور خارجه جمهوری اسلامی، نیز بر ناامیدی از مذاکرات دلالت دارد. او خواستار تضمین از سوی آمریکا شده که در آینده به ایران حمله نخواهد کرد، اما این نوع تضمینها در ادبیات روابط بینالملل بیمعنا هستند و ایالات متحده نیز دلیلی برای ارائه آن نمیبیند.
در سوی مقابل، اسرائیل نیز با جدیت تمام نسبت به سیاستها و برنامههای جمهوری اسلامی حساس است. بنیامین نتانیاهو، نخستوزیر اسرائیل، اعلام کرده که جمهوری اسلامی همچنان در پی دستیابی به سلاح هستهای است و چنانچه به آن دست یابد، آن را علیه اسرائیل بهکار خواهد گرفت. از این رو، از نگاه تلآویو، جمهوری اسلامی نباید بقا یابد.
از نگاه اسرائیل، خطر جمهوری اسلامی نهفقط در برنامه هستهای بلکه در توان موشکی و شبکه نیابتی منطقهای آن نهفته است. تنها بخشی از نیرویی که در جنگ ۱۲ روزه توانست به اسرائیل آسیب وارد کند، نیروی موشکی سپاه پاسداران بود. با وجود رهگیری اکثر موشکها، اسرائیل بهخوبی دریافته که این توانایی میتواند در آینده تهدیدی جدیتر باشد، بهویژه اگر با کلاهکهای غیرمتعارف یا هستهای همراه شود. به همین دلیل نتانیاهو گفته است جمهوری اسلامی نمی تواند موشکهایی با برد بیش از ۴۸۲ کیلومتر داشته باشد.
دلایل افزایش احتمال جنگ دوم
تحلیل مجموع شرایط موجود نشان میدهد که احتمال درگیری مجدد، بالا و جدی است. برخی از مهمترین دلایل آن عبارتاند از: - توقف مذاکرات جمهوری اسلامی و آمریکا و نبود چشماندازی برای احیای توافق؛ - وخامت روابط با اروپا و آژانس و رجزخوانیهای علنی مقامات جمهوری اسلامی علیه غرب؛ - تاکید مکرر اسرائیل بر ضرورت توقف غنیسازی هستهای و برنامه موشکی بالستیک ایران؛ - اراده اسرائیل برای جلوگیری از بازسازی توان پدافندی جمهوری اسلامی پس از آسیبهای سنگین وارده؛ - ادامه اظهارات علنی رهبران جمهوری اسلامی درباره نابودی اسرائیل و مسلح کردن گروههای نیابتی.
برخلاف برخی گمانهزنیها، بهنظر نمیرسد که چین و روسیه نیزدر شرایط جنگی، کمک موثری به جمهوری اسلامی ارائه دهند. آنها بیش از آنکه بخواهند وارد درگیری مستقیم شوند، منافع اقتصادی و ژئوپلیتیک خود را در نظر میگیرند.
نکته تاسفبار اینجاست که هرگونه جنگ جدید، مردم ایران را گرفتار خواهد کرد. آنها هستند که هزینه سیاستهای غلط، رجزخوانیهای بیثمر و دشمنیهای بیپایان جمهوری اسلامی با آمریکا و اسرائیل را خواهند پرداخت.
در حالیکه بسیاری از کشورهای اسلامی دیگر سرنوشت ملی خود را به نزاع با اسرائیل گره نزدهاند، جمهوری اسلامی همچنان خود را مامور نابودی اسرائیل میداند؛ ماموریتی که کشور و مردم را در معرض انزوا، تحریم، و جنگ قرار داده است.
اگر سیاستهای منطقهای و بینالمللی جمهوری اسلامی تغییر نکند،که نشانهای از تغییر آنها دیده نمیشود؛ متاسفانه سومین جنگ در عمر جمهوری اسلامی محتمل خواهد بود؛ جنگی که هیچ توجیه عقلانی برای آن وجود ندارد، مگر در ذهن گروهی که بقای خود را در نابودی دیگران تعریف کردهاند.